فتح تهران، راهپیمایی خونین برای آزادی ۱
خاطرات سرتیپ دیوسالار قسمت اول
خاطرات سرتیپ دیوسالار قسمت دوم
خاطرات سرتیپ دیوسالار قسمت آخر
راهپیمایی خونین برای آزادی (خاطرات سرتیپ دیوسالار قسمت اول)
مشروطه خواهان گیلان پس از تسلط بر منجیل عازم فتح قزوین گردیدند که مسیری خالی از حوادث خونبار نبود. در روستاهایی که نیروهای دولتی مستقر بوده و یا نیروهای فئودال های محلی طرفدار استبداد مقاومت کردند بسیار مردم بیگناه قربانی خشونت گردیدند. سرتیپ دیوسالار (سالار فاتح) در مورد قریه نکی یا نیکویه در اطراف قزوین که نیروهای مسلح دولتی در آن مستقر بودند می نویسد:
«مجاهدین به احدی ابقا نمی کنند. هرکس به دستشان می رسد کارش را با گلوله می سازند. هرچه آنها را مانع می کنیم ابدا به خرج نمی رود. در واقع محشری بود، عده مقتولین و زخمدار به یکصد و هشت نفر می رسید ولی از طرف ما فقط سه اسب تلف شده بود.»
یفرم خان نیز در خاطراتش در همین مورد می نویسد:
«پس از چهار ساعت جنگ، قوای دولتی شروع به عقب نشینی نمودند. تلفات آنها عبارت از پنجاه و هشت کشته و شصت و چهار مجروح. در بین اینان عده ای از دهقانان همان دهکده هم وجود داشتند. در طی زد و خورد عده ای زن و بچه نیز به قتل رسیدند. قتل زنان عمدی بود زیرا در زیر چادرهای خود اسلحه حمل و نقل می کردند. مردان نیز گاهی چادر به سر انداخته فرار می نموند ولی قتل بچه ها عمدی نبوده و آنها فدای گلوله های اتفاقی شده بودند.» (یپرم خان سردار_ اسماعیل رائین)
مشروطه خواهان گیلان و مازندران به همراه ارمنییان زیر فرماندهی یفرم خان درست شب تولد محمدعلیشاه که توسط نیروهای دولتی جشن گرفته بودند به قزوین حمله کرده و پس از جنگهای خیابانی شدید شهر را به تصرف خود در آوردند. سرتیپ علی دیوسالار چون اولین نفری بود که با دسته اش وارد شهر شد بعدها در اولین نشست کمیسیون فوق العاده مجلس شورای ملی به سالار فاتح ملقب شد (که جریان آنرا می توانید اینجا بخوانید).
پس از فتح قزوین عده ای ترک نیز به نیروی مشروطه پیوستند که تعدادی از آنها به دسته تحت فرماندهی سالار فاتح وارد شدند. مشروطه خواهان گیلان پس از دوماه توقف در قزوین که علت عمده اش اختلافات درونی شان بود بالاخره به سمت کرج حرکت کرده و پس از راندن قوای دولتی شهر را تصرف کردند. دسته های تحت فرماندهی دیوسالار و یفرم خان به تعقیب قوای دولتی پرداختند، غافل از اینکه دشمن با نقشه قبلی آنان را با پای خود به دامی مهلک روانه می سازد. قوای مشروطه به شاه آباد که رسیدند زیر باران گلوله های توپ و مسلسل قزاقها قرار گرفتند. بسیاری از مشروطه خواهان که تا آن موقع توپ را ندیده بودند وحشت کرده و گریختند. اما آنهایی که ماندند در مهمانخانه ای سنگر گرفته و جنگیدند. از سطور بعد جریان را تماما از خاطرات دیو سالار ( فتح تهران) نقل می کنیم:
«وقتی روز شد قزاق ها که با دوربین متوجه فرار عده زیادی از محاصره شدگان بودند دریافتند که جمعیت زیادی در قلعه نمانده و با عده قلیلی سر و کار دارند و دانستند که سنگر در چه منطقه است و کجا را باید هدف قرار دهند. پس هورای نظامی کشیده در نهایت جدیت به کار آمدند و به سنگر من و یفرم یک مرتبه گلوله باران کردند. به چاهی که پشت او و سنگر من بود چنان ساچمه و گلوله بارید که همه خاک های حلقه چاه روی ما برگشت و امکان تیراندازی باقی نماند. فشنگ های ما هم به کلی تمام شد. نزد جلودار فشنگ ذخیره داشتم ولی نمی دانستم اسب های ما را برداشته به کجا رفته اند. از طرف ژنرال لیاخوف رئیس بریگاد قزاق تهران امروز صبح مهمات تازه به کمک اردوی شاه آباد آوردند. بعد از آوردن کمک و رسیدن رئیسشان، جد و جهد و دلاوری قزاقها بیشتر شد. خاصه جمعیت ما را که رو به فرار دیدند هورا کشیده و زنده باد محمدعلیشاه می گفتند. توپ نه سانتی متری شنیدر را که دم قلعه مجدالدوله گذاشته بودند پی در پی و خالی می کردند. صدای گلوله به طرز مهیبی در هوا پیچیده مجاهدین را به سمت عقب فرار می داد.
سنگر من و سنگر یفرم هردو بیش از پانصد قدم تا قله فاصله نداشتند. معدودی افراد خسته و مانده در جلوی پانصد، ششصد نفر نظامی با توپ های شربنل و ماکزیم و سنگری مثل قلعه مجدالدوله چه می توانستند بکنند. واقعا این مقاومت را به یک عشق یا به تهور برابر جنون باید حمل کرد. دو مجاهد که نزد من مانده بودند یکی جواد خان تنکابنی(نیکنام) بود و دیگری ماکسیم گرجی که هردو تاکید می کردند که از جای خود حرکت کرده عقب بنشینیم. ولی چون یفرم هنوز در سنگر خود مانده بود، من برای خود عار می دانستم که قبل از او کنار بکشم. در همین موقع یفرم با چند نفر ارمنی و مسلمان دست از قلعه برداشته یک نفر را هم در ترک اسب خود سوار کرده پشت به قلعه و از آن سمت آب رودخانه به حرکت در آمد. لازم بود که ما هم فرصت را از دست نداده حرکت کنیم. ولی چون اسب نداشتیم بایستی پیاده پشت قلعه به ردیف چاه ها در راهی آفتابی و جلوی گلوله توپ و رگبار مسلسل ماکسیم و گلوله پنج تیر عبور کنیم.
موقعی که به زحمتی به مهمانخانه رسیدیم دیدیم هیچکس در مهمانخانه نیست و همه فرار کرده اند و بیرق میرزا حسن شیخ الاسلام ملقب به رئیس المجاهدین در موقع فرار به جا مانده است. بر غیرت این قسم مجاهدین و رئیس المجاهدین آفرین گفتم. از اسب و جلودار ما نیز اثری نبود. دیگر قدرت پیاده رفتن نداشتم. بعداز آنکه در طویله تجسس نمودیم، یابوی مفلوک جوادخان را پیدا کرده و یابوی مفلوک دیگری نیز من جستم و خود را پشت آن انداخته از در مهمانخانه بیرون آمدم. موقعی که من و یفرم با هم تصادف نمودیم هردو مثل آدمهای وبا گرفته از کثرت خستگی و غصه و گرسنگی مشغول استفراغ بودیم. به هر دسته از سواران مجاهد که می رسیدیم چند کلمه فحش های نتراشیده گفته می گذشتیم…. از غصه این عقب نشینی گلوی ما باز نمی شد و مثل آدم اختناق گرفته قادر به سئوال و جواب با احدی نبودیم و همه به فکر تلافی بوده می خواستیم با این وسیله سینه خود را سبک نمائیم و بار غصه را از دوش برداریم.
ادامه راهپیمایی به سوی تهران
در کرج از هر طرف نماینده نزد سپهدار می آید. چه نمایندگان سفارت روس و انگلیس، چه مخبرین جرائد چه قاصدهای پنهان متحصنین سفارت عثمانی، چه از انجمن مشروطه خواهان یعنی انجمن اصلاحات که از بعضی معارف تشکیل یافته و شاه نیز به آنها اجازه داده بود بلکه بتوانند به اصلاح بکوشند. نماینده بختیاری ها نیز از رباط کریم رسیده بود. معلوم شد آنها نیز در قم و رباط کریم مشغول همین سئوال و جواب ها هستند. بختیاری ها رای به جنگ ندارند و می خواهند بلکه نوعی با دولت صلح و آشتی کنند. این اتفاق شاه آباد برای ما وهن بزرگی شده بود. به این سبب به ما رکاب می کشیدند که بیائید صلح کنید ولی ما به صلح تن نداده و مایل بودیم که با جنگ وارد تهران شویم. خاصه جدیت ما این است که حتما شاه آباد را فتح کرده از همان راه به تهران برویم. مشروطه خواهان به ما وعده معاودت می دهند که چندین هزار تن مسلح حاضر کرده ایم و منتظریم که شما به دروازه تهران برسید تا ما شهر را به تصرف شما بدهیم.
بلی در شهر بعضی کمیته های سری از قبیل جهانگیر و غیره تشکیل یافته بود و عده ای هم حاضر کرده بودند که در موقع به مهاجمین کمک نمایند. نماینده روس ما را تهدید می کرد و می گفت مقصود شما مشروطیت نیست، اگر مشروطه است شاه آن را توسط دولتین ! (روس _ انگلیس) به شما داده، مقصود شما هرج و مرج است. شما آنارشیست هستید.
جواب و سئوال سپهدار و سردار اسعد مجددا این شد که آنها از رباط کریم بیایند به قاسم آباد و ما از راه علیشاه عوض که در تصرف ماست برویم قره تپه ده سپهدار، از آنجا سپهدار سردار اسعد را ملاقات نموده قرار جدیدی بدهند که کلیه بر آن قرار داد رفتار نماییم. پس بنا شد از کرج حرکت کنیم. مجاهدین دسته دسته سان داده حرکت کردند. من هم با یکصد سوار از ولایتی و ترک به راه افتاده وقتی به قره تپه رسیدم دیدم منزل نیست. یکسره رفتم رزکان ده مخبرالسلطنه که باغ و عمارت ممتاز دارد و آنجا منزل کردم. طولی نکشید که یفرم با دستجات خود وارد شد یکسر آمد پیش من، سوارهای او هم با سوارهای من یک جا منزل کردند.
از قزوین تا این منزل میان من و یفرم کدورتی بود که چندان به هم نزدیک نمی شدیم. ولی چون اینجا موقع کار بود کدورت به کلی زایل گردید. پس از صرف چای گفتند سردار اسعد از قاسم آباد به قره تپه آمده که از سپهدار دیدن نماید. یفرم گفت خوب است من و شما هم برویم قره تپه با سردار اسعد ملاقات کنیم. پس فورا هردو نفر جلودار سوار شده از زرکان به قره تپه رفتیم و وقتی رسیدیم که سپهدار و سردار اسعد مشغول صحبت بودند. سپهدار ما را به سردار اسعد معرفی کرد و گفت این دو نفر در همه جا مقدمه الجیش و فاتحین ما هستند. هردو تعارفی گرم به من و یفرم نمودند. در این حین معزالسلطان وارد شد. مذاکره فقط راجع به حرکت به سمت تهران بود، در همین مجلس قرار بر این شد که صبح زود من و یفرم با دویست نفر دسته خود حرکت و از راهی که سپهدار به ما بلد می دهد به فیروز بهرام برویم و آنجا بمانیم تا اردوی بختیاری و بقیه مجاهدین برسند.
بعد مجددا ما دو نفر من باب مقدمه حرکت کرده به یافت آباد برویم و اردو پشت سر ما بیاید و دریافت آباد که یک فرسنگی شهر است قرار ورود به تهران را داده حرکت نمائیم. من و یفرم کورکورانه قبول کردیم که صبح زود حرکت کنیم. غافل از اینکه پنج هزار سوار و پیاده دولتی با مهمات در حسن آباد و احمد آباد و شاه آباد و یافت آباد جلوی ما را گرفته اند و ما با دویست نفر نمی توانیم بدون جنگ از وسط آنها عبور کنیم و هیچ نپرسیدیم که راه مقصود سپهدار در کدام خط واقع است.
اتفاقا من و یفرم و سوارهای ما از این جلگه عبور نکرده ایم و به راه های آن آشنایی نداریم. ما فکر نکردیم که اگر واقعا میان ما و اردوی دولتی جنگی واقع شود چگونه دویست نفر بدون مهمات و توپخانه جلوی پنج هزار دولتی در خواهد آمد.
از وضع گفتگوی سردار اسعد چیزی که حس کردیم این بود که او به جنگ مایل نیست زیرا عده ای از بختیاری های امیر مفخمی خدمتگزار دولت بودند و در جلوی ما سنگر داشتند و هرگاه جنگ شروع می شد ناچار میان دو دسته بختیاری هم جنگ شده عده ای کشته می شدند و عداوت خانگی افزایش می یافت. سردار اسعد شاید گمان می کرد که بین ما و قشون دولتی جنگی واقع نخواهد شد و امر بر سردار اسعد نیز مشتبه شده بود. اینست که سردار اسعد از جنگ با بنی اعمام خود احتراز می کند.
به هر حال صبح بدون آنکه سپهدار بلدی بفرستد یک نفر بلد خودمان از رزکان همراه برداشته حرکت کردیم. در بیرون دویست نفر را شش قسمت کرده به صورتی که هر قسمت با قسمت دیگر پانصد قدم فاصله داشت به راه افتادیم. این بلد ما را به قندشاه برد. واضح است که اردوی دولتی آن قسمت قندشاه در احمدآباد یا حسن آباد جلوی ما بود. هنوز به قندشاه نرسیده بودیم که خورشید طالع شد. از دور احساس جمعیت یا کاروانی نمودیم و با دوربین نگاه کردیم معلوم شد سواران مسلح هستند که تمامی جلگه را فرا گرفته اند.
هیچ نقشه و اطلاعی از هیچ جا نداشتیم. بلد رزکانی ما هم مفقود شده بود. نزدیک محله قندشاه کم کم صدای شلیک بلند شد. من اذعان دارم که اینجا هم مثل شاه آباد من و یفرم هردو خبط کردیم و بی گدار به آب زدیم. من و یفرم ایستادیم و فکر می کردیم که این سوارها کیستند؟ دوست هستند یا دشمن؟ هرگز این تصور را نمی کردیم که به خط مستقیم به سمت اردوی دولتی می رویم و اردوی دولتی نیز حرکت کرده می آید. بدوا می خواستیم قندشاه را سنگر کنیم تا ببینیم این سوارها از قشون دوست هستند یا دشمن. باز این رای را نپسندیده از قندشاه گذشتیم. یک مرتبه جنگ شروع شد.
*****
Comments
فتح تهران، راهپیمایی خونین برای آزادی ۱ — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>