موزه میراث روستایی،
سمیرا بزرگی
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بوند
به رشد دردناک سپیدار های باغ که با من
از فصل های خشک گذر می کردند
به دسته های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من هدیه می آورده اند
به زمین ، که شهوت تکرار من
درون ملتهبش را
از تخمه های سبز می انباشت
سلامی دوباره خواهم داد
خردک که بودم منزل قدیمی پدر بزرگم در زلزله ویران شد. آن خانه خیلی هم قدیمی نبود. خانه ای نبود که پدرکم در آن به دنیا آمده بود . خانه کودکی های پدر در زلزله ای دیگر – ویران شده بود .
پدرکم را همیشه آرزو این است که دستان مرا بگیرد و مرا به آن خانه برد و آن درختی را نشانم دهد که در ده سالگی اش از آن بالا رفته بود و دیگر نتوانسته بود به تنهایی پایین بیاید؛ بسیار بالا رفته بود!
آرزویش این است که تنوری را که مادربزرگ نان می پخت – آن صندوقچه قدیمی زیور آلات مادر بزرگ را که دردوران افول کشاورزی به ثمن بخس حراجش داد نشانم دهد … که باری دیگر آن روسری کلاغی مادربزرگ و پیراهن پر چینش را ببیند و لمسش کند ؛همانها که مادر بزرگ بر تن می کرد …
برایم از آن تلار(*) رویایی حرف می زند که مادربزرگم در عصرهای دلتنگی به نرده هایش تکیه می داد و در سکوت اشک می ریخت. پدر همیشه می گوید نمی داند چرا گریه می کرد…
پدر می گوید پاییز برداشت زیتون – مادربزرگ پس از روزهای پر کار بر تلار می ایستاد و به سبزی زیتونها خیره می شد. گر از برکت و مهربانی زمین و آسمان آن سال – درشت بودند و خروار خروار ؛ با غرور و افتخار نگاهشان می کرد . گاه گرفتن روغن زیتون به زلال روغن خیره می شد ؛ گویی شیره جانش بود.
پدر می گوید خوشه های گندم را مثال پاره تنش نگاه می کرد .
پدر می گوید مادر بزرگ با زمین بزرگ شده بود؛ هر پاره زمین برایش مقدس بود . در زمزمه آب انگاری صدای مادرش را می شنید . شیره ای که در گیاه جریان داشت ؛ مثل خون رگهایش بود.
پدر می گوید آدمهایی مثل مادربزرگ بهتر می فهمند که زمین به انسان تعلق ندارد ؛ که انسان به زمین تعلق دارد.
آدمهایی مثل او قدر زمین را بهتر می دانند
پدر اینها را فقط برایم تعریف کرده است . من آن خانه و مادربزرگ مقتدرم را هرگز ندیده ام …
من اینجا بوده ام. چه بود آن نظریه؛ تناسخ؟ اولین جمله ای که با دیدن آن خانه دیدم این بود .
من اینجا بوده ام. .. سپیده دمان از خواب بیدار شده ام … روسری کلاغی-ای مثل مال مادربزرگ – بر سر کرده ام. پیراهنی با دامنی پر چین بر تن کرده ام و با وقار و غرور موروثی اجدادم از پله ها آرام آرام پایین آمده ام .
صورتم را کنار حوض شسته ام … بساط صبحانه فراهم کرده ام … مرد-م را بیدار کرده ام و دست در دست هم -بر سر زمین رفته ایم .
در این خانه ماهی- نمک سود کرده ام. آن لحظه را که از دست شویکم ماهی گرفته ام – به یاد دارم – به همه مقدسات سوگند تماس انگشتانش یادم هست …
در این خانه برنج انبار کرده ام … زیتون پرورده درست کرده ام و رنگین ترین سفره ها را پهن کرده ام …
حصیر بافیده ام …به دیوار های خانه ام چشم زخم آویزان کرده ام تا خوشبختی کوچکم را گزندی نرسد .
در عصر های دلتنگی به نرده های تلار تکیه داده ام و به کوه های سرزمینم خیره شده ام و گریسته ام ؛ آخر من زنم و زبان زمین را بهتر می دانم و سینه من نیز مثل او انباشته درد و رنج است. آخر دل من هم تنگ می شود …
من اینجا بوده ام …
گذرم افتاده بود به موزه میراث روستایی واقع در جاده رشت- تهران – نرسیده به پلیس راه – جاده سراوان – شفت/
این موزه با هدف شناساندن معماری روستایی گیلان-سفره گیلانی – پوشاک متنوع قوم های مختلف گیلانی – نمایشها و بازی ها و موسیقی و اشیا و تزیینات خانه های روستایی تاسیس شده است. موزه ای که بی شک دیدنش به یک بار می ارزد …
شناختن و شناساندن معماری و زندگی روستایی نشان خواهد داد که ساکنان روستاهای گیلان در طول تاریخ چگونه “اهل سرزمین خود ” بوده اند.
*****
می آیم ، می آیم ،می آیم
با گیسویم ،ادامه بوهای زیر خاک
با چشم هایم ؛ تجربه های غلیظ تاریکی
با بوته ها که چیده ام از ریشه های آن سوی
دیوار
می آیم،می آیم،می آیم
و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها که دوست می دارند
و دختری که هنوز آنجا
در آستانه پر عشق ایستاده سلامی دوباره
خواهم داد
.
******
پ.ن: شعر متن سروده فروغ فرخ زاد است.
سمیرا بزرگی
samira.bozorgi(at)gmail.com
* تلار به ایوان یا بالکن چهارسویه در خانه های روستایی گیلان گفته می شود
***************
Comments
موزه میراث روستایی،<br> سمیرا بزرگی — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>