کاش کودکی من- کودکی ما دیگر تجربه نشود؛ هیچگاه و هیچ جا
سمیرا بزرگی
۳۱خرداد ۱۳۶۹ – زلزله ای سهمگین شهرستان رود بارگیلان را لرزاند . آن زلزله و عواقب دردناکش اولین نبود . آخرین هم نبود . هنوزهم زمین سرزمینمان می لرزد و مردم نه از زلزله که از آوار ساختمانها آواره و یا روانه گور می شوند …
————-
سلام
مرا یادت می آید؟ کمی فکر کن ! من سمیرا هستم . همکلاس چهارم ابتدایی تو…
کاش یادت نیاید . کاش مرا از یاد برده باشی…
من اما تو را خوب یادم هست ؛ کنار در روی میز دوم می نشستی .
وسط سال آمده بودی به کلاسمان.
بچه ها می گفتند پدر و مادرت از هم جدا شده اند و تو و خواهرت ویلون خانه پدر بزرگ ها شده اید.
یادت هست آن روز – زنگ ورزش ؟
وسطی بازی می کردیم …
تو یار من بودی. و از بس گیج بودی مرتب توپ به تومی خورد و می رفتی بیرون.
یادم هست تا بچه ها بل می گرفتند و تو را وسط می آوردیم؛ زود تر از دفعه پیش می باختی !
بار آخری که توپ به تو خورد عصبانی شدم (چرا؟!) و گفتم نمی گذارم دوباره بازی کنی …
یادم هست می گفتی تو رو خدا !ین بار حواسم را جمع می کنم …. تو رو خدا !
بعدش را یادم نمی آید . به بازی راهت دادم ؟خواهش می کنم به من بگو …
هنوز چشمانت را یادم هست که به من التماس می کردند .
یادت هست چه ریاستی می کردم؟ یادت هست اصلا سیاست نداشتم و می خواستم همیشه حرف- حرف من باشد ؟!
یادت هست آنروز که به خاطر نمره های بیستم به من جایزه دادند- ناگهان گریه کردی و به همه گفتی دلت درد می کند…
چرا نفهمیدم تو هم جایزه می خواهی. لعنت به درس و مدرسه …
و … زلزله شهر و زندگیمان را زیر و رو کرد.
ما از شهر رفتیم و دیگر برنگشتیم.
تنها باری که خانم معلم را دیدم پرسیدم از او؛ از بچه ها کدام …؟
خانم معلم نگاهش را از من دزدید؛ آن روزها اولین بار نبود که چشمانی را می دیدم که نگاهت نمی کردند و خبر بدی را آهسته و بریده و بریده می گفتند .
گفت: تو دیگر نیستی …
خیلی درد کشیدی؟ خانم معلم می گفت: گر اندکی زودتر کمک می رسید تو را زنده از زیر آواربیرون می کشیدند …
معلم می گفت : معصومه هم …
آن شب چشمانم را بر هم نگذاشتم .
هنوز هم گر یادم آید نمی توانم بخوابم ؛ چشمانت به یادم می آیند – همانها که به من التماس می کردند تو را به بازی راه دهم…
می خواهم بدانی همه آرزویم اینکه برگردم به آن زنگ ورزش … ببوسمت و به تو بگویم همیشه یار من باش . هر چند بار هم که ببازی – به بازی راهت می دهم …
می خواهم بدانی همه آرزویم اینکه برگردم به آن روز که جایزه می دادند؛ جایزه ام را به تو می دهم تا دیگر دل درد نگیری .
معذرت میخواهم …
دیگر سمیرای آن زمانها نیستم . دیگر نمر ه هام بیست نیست . دیگر ریاست نمی کنم . سیاست هم که هیچگاه نداشتم.
یادت آمد ؟ کاش مرا- آن روزها را از یاد برده باشی .
آن روزها با آن جورابهای سیاه و مانتوهای قهوه ای هیچ لطفی نداشت . من هم می خواهم فراموششان کنم .
معذرت می خواهم …
کاش کودکی من- کودکی ما دیگر تجربه نشود؛ هیچگاه و هیچ جا …
کاش همه از یاد ببریم …
******
سمیرا بزرگی
samira.bozorgi(at)gmail.com
Comments
کاش کودکی من- کودکی ما دیگر تجربه نشود؛ هیچگاه و هیچ جا<br>سمیرا بزرگی — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>