دور از چشم بابا
مادر تعریف میکرد: دیروز با دختر ۵ ساله ام توی پارک قدم میزدیم که دخترم چیزی را از زمین برداشت و گذاشت توی دهنش. سریع از دهنش درآوردم و بهش گفتم: – هرگز این کار را نکن
دخترم گفت: – چرا؟
گفتم: – چون روی زمین افتاده بود و معلوم نیست از کجا اومده، کثیف هست و ممکنه یه عالمه میکروب و باکتری داشته باشه
دخترم با چشمانی مملو از ستایش و قدردانی به من خیره شده و گفت : – مامان! این همه چیزا را از کجا میدونی؟
سریع باید جوابی پیدا میکردم. گفتم: – همه مامان ها این جور چیزا را میدونند و اینها بخشی از امتحان مادر شدن هست. ما باید اینها را بدونیم، کسی که اینها را ندونه نمی تونه مادر بشه
قدم میزدیم و دخترم دو سه دقیقه ای کاملا ساکت بود. بنظر میرسید داره روی جوابم فکر میکنه. ناگهان دستم را گرفت و گفت: – حالا فهمیدم، اگر کسی در امتحان رد شد مجبوره بابا بشه
با لبخندی بهش گفتم: – دقیقا عزیزم
……
دوست خوبم گُلی این را دیروز برایم تعریف کرد
Comments
دور از چشم بابا — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>