دو روز اول بعداز مرگم
نمی دانم چرا مبتلا به فراموشی شدم, حتی نمیدانم از کی شروع شده. دو تا ساک سفری چرخدار را می کشیدم و داشتم به طرف یک در می رفتم . یک متری در که رسیدم خودش باز شد و رفتم تو. دوتا خانم زیبای بی حجاب باریک و قد بلند با لبخند آمدند طرفم و همزمان گفتند سلام آقای ناوران خوش آمدید. خدای من کجا هستم! خارج که نیستم، خوب فارسی حرف می زنند یکی شان سبزه بود ودیگری بلوند، این یکی به نظر نمی آمد ایرانی باشه. شاید هم تو فرودگاه یک کشور خارجی هستم و آدم مهمی ام و اینا هم راهنمای منند. رویم نمی شد بپرسم که من چه کاره ام. حتما کلی به من می خندیدند. با آسانسورچند طبقه ای بالا رفتیم ، صفحه دیجیتال طبقه پنج را نشون می داد، در آسانسور که باز شد دیدم تو یک پذیرایی بزرگ هستیم، ساک ها رو گوشه ای گذاشتند و بعد هردو نفر آمدند جلو و گونه هایم را بوسیدند و گفتند تا یک ساعت دیگه برمی گردیم و رفتند تو آسانسور. گفتم ساکها را باز کنم ببینم شاید مدرکی چیزی باشه که نشون بده چه کاره ام، هرکار کردم نتونستم بازشون کنم، قفل رمزدار داشتند.
تلویزیون را روشن کردم، دوتا کانال داشت، اسم و برنامه هاشون عجیب بود، یکی اسمش بود کانال گناه که داستان یا گزارشات کوتاهی که در آن آدمها کارهای بد می کردند نشان می داد و دیگری کانال صواب که برعکس آن یکی، خوبیها و مهربانیهای آدمها را نشان می داد . هردو کسالت آور بودند، همان چیزهایی را که روزانه می بینیم و می شنویم یا خودمان انجام می دیم را نشان می دادند.یک ساعت بعد با یک میز چرخدار که رویش کلی غذا بود آمدند تو. غذا ها رو که رو میز چیدند دیدم همه اش غذاهای گیلانی اند، بادنجان کباب، باقلا قاتوق، کال کباب، ترشه کباب،اشپل وابیج و هفتا بیجار، دقیقا می دانستند از چه غذاهایی خوشم میاد. بعداز غذا نشستیم پای تلویزیون، نمی دانستم چه جوری ازشون بپرسم که من کیم، با اشتیاق به تلویزیون نگاه می کردند، کانال گناه مردی را نشون می داد که با کمربند زنش رو کتک می زد، چند لحظه بعد همان مرد با دوستاش نشسته و داشت جوک رشتی می گفت. کانال رو عوض کردم، عجیبه! کانال صواب هم همون خانمی که تو کانال دیگه داشت کتک می خورد رو نشون می داد که دست در دست مردی دیگر خنده کنان از کوچه ای رد می شدند و گاه گاه دور و بر را نگاه کرده و بعد همدیگر را می بوسیدند.
روی مبل سه نفره من وسط نشسته بودم و راهنماها دو طرفم. کم کم خودشون را به من نزدیک می کردند. حالا دیگه به من تکیه داده بودند.فکر کردم حتما کاره ای هستم، بزرگ زاده ای یا وزیری که برای بررسی شرایط بستن قرارداد نفتی یا چیزی مشابه اینجا اومدم و این دو تا دختر خوشگل هم بخشی از پاداش یا رشوه ای هست که طرف مقابل داره به من می ده. دخترها شروع کردند به بوسیدنم. چقدر تحمل کنم! سنگ که نیستم. بغلشون کردم، به نوبت می بوسیدم شون. لباسا مون رو در آوردیم و بقیه ی ماجرا.دیگه روم زیاد شده بود، تصمیم داشتم یه طوری ازشون دربیارم که من چه کاره ام و برای چی اینجا هستم. در حالی که هردو را بوسیدم ازشون پرسیدم کجایی هستید؟ همزمان گفتند ما … که صدای زنگی که شبیه صدای تلفن بود شنیدم معلوم نبود صدا از کجا میاد، دخترها همزمان گفتند بفرمائید! مثل این فیلم های علمی تخیلی تصویر یک مرد کله تاس جلوی ما ظاهر شد و گفت: خانم ها فرشته و آنجلا جلسه پنج دقیقه دیگه شروع می شه. پس حداقل یکی شون یعنی فرشته باید ایرانی باشه، اما آنجلا که باید خارجی باشه، چقدر فارسی رو خوب حرف می زنه.
گفتند لبا ستون رو بپوشید باید بریم.ساک هایم را برداشتند و راه افتادیم. تو آسانسور فرشته دگمه ای رو که رویش عدد یک میلیون نوشته بود را فشار داد. کنجکاو شدم. پرسیدم طبقه چند باید بریم؟ آنجلا جواب داد: طبقه میلیون. لبخندی زدم، حتما با من شوخی می کردند. اما وقتی به صفحه دیجیتال که طبقات را نشون می داد نگاه کردم دیدم به سرعت عوض می شه و در آن لحظه طبقه چهار صد هزار را نشون می داد. شک کردم رفتم جلوی دریچه کوچکی که بود تا بیرون را نگاه کنم. خدای من اون پایین پایین ها آسمون رو می دیدم، لحظه ای ترسیدم، کجا هستم! اما وقتی چهره های خونسرد و تبسم زیبای فرشته و آنجلا را دیدم خیالم راحت شد. بالاخره رسیدیم به طبقه یک میلیون.
وارد سالن بزرگی شدیم، شبیه دادگاه بود، روبروی ما پشت تریبون مرد پیری که یک چکش چوبی دستش بود و دو طرفشم عده ای نشسته بودند. تابلوی ترازوی معروف عدالت هم روی دیوار پشت پیرمرد چسبیده بود. توی یک کفه ترازو مار یا اژدهای هفت سری که از هر هفت تا دهانش آتش بیرون می آمد و در کفه دیگر چندتا فرشته ی خوشگل نشسته بودند. مطمئن شدم که توی دادگاه هستم. اما نمی دانستم متهم هستم، شاهدم، وکیلم ، بازپرسم یا دادستان. پیرمرد که باید رئیس دادگاه یا قاضی باشه یک صندلی تو ردیف جلو را نشانم داد و گفت: بفرمایید آقای ناوران.
نشستم، فرشته و آنجلا بعداز اینکه ساکها رو جلوی تریبون گذاشتند آمدند دو طرفم نشستند. قاضی گفت: امیدوارم خانم ها فرشته و آنجلا به وظایف شان عمل کرده و به شما در این چند ساعت خوش گذشته باشد. بعد با انگشت ساکها را نشان داد و گفت: کارنامه ی اعمالتان درون این دو ساک هستند، دریکی خوبیها و صواب هایی که کردید و در دیگری اعمال زشت و گناه هایتان، با بررسی گناه هانت کار دادگاه عدل الهی را رسما شروع می کنیم. پیش خودم گفتم این یارو چی میگه مثل اینکه خله! اما چهره های مصمم و جدی آدم هایی را که دوطرفش نشسته بودند حکایت دیگری داشتند. ترسیدم، بدنم گرم و عرق از سر و صورتم جاری شد. یعنی من مُردم و دیگه زنده نیستم! سرم شروع کرد به دور زدن، فرشته و آنجلا با دستمال عرق صورتم را پاک می کردند و یکی دو بار هم من رو بوسیدند، بعد چشمهام رو بستم و لحظه ای فکر کردم، به خودم گفتم خوب اگه قراره بعداز مرگم همینجوری با این دو تا لعبت بگذره مرگ که چیز بدی نیست. نفس راحتی کشیدم و دست هردو تاشون را گرفتم و رو به قاضی گفتم: حالم بهتر شده بفرمائید ادامه بدید.
با انگشتش ساک گناهانم را نشان داد و یک بشکن زد و ساک باز شد و یک پرده بزرگ سفید مثل پرده سینما درست بالای ساک بوجود آمده و فیلمی را نشون میداد که توی اون زنی داشت بچه چندماهه ای را شیر میداد، خوب که دقت کردم دیدم که خدا بیامرز مادرمه. آه مامان چقدر دلم برات تنگ شده، سنت زیاد نبود این بیماری لعنتی ترا از من گرفت. میل داشتم بدوم جلوی پرده و ببوسمش. یک دفعه دیدم مادرم دادی زد و من رو گذاشت روی تخت، از نوک پستانش خون می آمد، گاز گرفته بودم. دستم را به عنوان اعتراض بلند کردم. قاضی گفت: بفرمایید. گفتم: این دیگه خیلی نامردیه بچه که حالی اش نیست، پس این همه تو گوشمون خوندن که بچه معصومه همش کشک بود؟ اینو باید از گناهانم خط بزنید. قاضی لبخندی زد و چیزی نگفت. در صحنه بعدی فکر می کنم ده سالم بود، داشتم قلک برادر کوچکتر مو که دزدیده بودم می شکستم، تو صحنه بعدی داشتم ازگیل هایی رو که مادرم تو آب نمک خوابونده بود دزدکی می خوردم، صحنه بعدی داشتم زولبیا می خوردم. آها یادم اومد، پانزده سالم بود و آخرین باری که روزه گرفتم، مادرم پول داده بود برای افطاری موقع برگشتن از مدرسه زولبیا بخرم، بعداز مدرسه خریدم. تو مینی بوس بوی زولبیا حسابی تحریکم کرده بود، بخورم نخورم، تا حالا که تحمل کردی این دو ساعت رو هم تحمل کن. تحمل نکردم، یک ایستگاه قبل از خونه مون پیاده شدم، رفتم لای آقطی های بلندی که کنار جاده بودند نشستم و تمام نیم کیلو زولبیا را خوردم. خونه که رسیدم گفتم پول رو گم کردم، نگفتم روزه را شکستم. وای بدبخت شدم اون تابلوی پشت سر قاضی تابلو نبود بلکه یک ترازوی عدالت واقعی بود، اژدها و فرشته ها هم واقعی بودند. به تعداد گناهانم که فیلمشون پخش می شد به سرهای اژدها افزوده و از تعداد فرشته ها کم می شد، فرشته ها گریه و زاری می کردند، یاد ترانه «پریا ی» داریوش افتادم، کفه طرف اژدها حسابی پایین اومده بود. دست فرشته و آنجلا را محکم گرفته بودم، خدای نکرده اگر راهی جهنم شدم امیدوارم حداقل این دوتا همراهم باشند. چندتا فیلم دیگه نشون دادند، اما راستش همه اش خطاهای جزیی و پیش پا افتاده بود، گناه و معصیت درست و حسابی نتونستند نشون بدند.
بعد نوبت صواب هایم شد. خوشبختانه هنوز نصف فیلم ها را نشون نداده بودند که اژدها کاملا ناپدید شد و توی کفه دیگر حدود بیست تا فرشته می خواندند و می رقصیدند. بعد قاضی گفت که بلند شم. حکم منو خواند. چون تعداد صواب هایم بیش از اندازه ی معمول بود گفت می تونم خودم بین بهشت و جهنم یکی رو انتخاب کنم. خنده ام گرفت و گفتم: معلومه بهشت رو انتخاب می کنم. قاضی گفت: دو روز وقت داری فکر کنی و برای اینکه انتخاب برایت راحتتر باشه توصیه می کنم روز اول بری جهنم رو ببینی و روز دوم بهشت را. قبول کردم. فرشته ها از کفه ترازو آمدند پایین و دویدند طرف من و شروع کردند به بوسیدنم و تبریک گفتن. از همه نژاد توشون بود زرد، سیاه، سفید ، سبزه و همه شون خوشگل و خوش هیکل. فرشته و آنجلا که بنظر می آمد کمی حسودیشون می شه بقیه را کنار زده و گفتند: دخترها بسه دیگه آقای ناوران به استراحت احتیاج دارند. بعد دستهامو گرفته و گفتند بریم عزیزم و منو بردند توی یک اتاق کوچک که یک میز و چندتا صندلی و یک تخت خواب بزرگ توش بود ووو.یک ساعت بعد با آسانسور رفتیم پایین، به طبقه پنج که رسیدیم آنجلا دگمه را فشار داد و درگوشی چیزی به فرشته گفت و هردو خندیدند، در آسانسور باز شد و تازه می خواستیم بیرون بریم که صدایی گفت: دخترا! وقت این کارا نیست، پایین منتظرند! . دخترها که پکر شده بودند جواب دادند : فقط ده دقیقه. صدا جواب داد: متاسفم اگر زودتر می گفتید می تونستم کاری بکنم اما پرسنل بخش پذیرش جهنم منتطرناوران هستند. فرشته با بی میلی روی دگمه را فشار داد و دو نفری تو آسانسور شروع کردند به بوسیدنم.در جهنم که باز شد فرشته و آنجلا با چشمان گریان با من خداحافظی کردند و گفتند: برو تو عزیزم. تو این چند ساعته بهشون عادت کرده بودم، ازشون تشکر کرده و با اکراه گفتم خداحافظ و رفتم تو جهنم، در پشت سرم بسته شد.
یک دیو که دوتا شاخ کوچک روی پیشانی و دم نسبتا درازی داشت و توی دستش نیزه سه سری بود با دستش در اتاقی را نشان داد و گفت: از این طرف آقای ناوران، وارد اتاق که شدیم یکی که شاخها و دم خیلی بزرگتری از نفر اول داشت و چشمانش پر خون بود از صندلی بلند شد و آمد طرفم، با هم دست دادیم و گفت: به جهنم خوش آمدید اسم من شابلیس و رئیس جهنمم. پیش خودم گفتم این مامورین و گردانندگان جهنم چقدر با ادبند، انتظار مشت و لگد و جیغ و ضجه و شکنجه و از این جور چیزا را داشتم. گفت امیوارم این یک روز که مهمان ما هستید به شما خوش بگذره و به ما افتخار داده برای اقامت دایم جهنم را انتخاب کنید. بعد رو به نفر اول کرد و گفت: همیار عزیز لطفا آقای ناوران را به بخش راهنمایی کنید.وارد بخش که شده و صحنه های جالب و دیدنی را که دیدم به خودم گفتم ایکاش دوربین همراهم بود بعد یادم اومد که زنده نیستم.
آدم ها، زن ومرد، اژدها، مار و دیوهای شاخ و دم دار قاطی همدیگه بودند، با هم بازی می کردند می گفتند و می خندیدند. همه بدون استثنا، آدم و غیر آدم با لبخند به من می گفتند: آقای ناوران خوش آمدید. همه جا تمیز و همه چیز مرتب و هر چیز سر جایش بود. نکنه همه اش نمایش تبلیغاتیه تا منو گول بزنند. بچه که بودیم هروقت آدم مهمی می خواست بیاد بازدید مدرسه مجبورمان می کردند تو هوای سرد بریم توی نهری که آن نزدیکیها بود چکمه هامون رو بشوریم و آشغال های حیاط مدرسه را جمع کنیم، یا وقتی خارجی ها میان واز خیابونای قشنگ رد میشن. چند ساعتی تو خیابونای قشنگ جهنم گشتم، همه خونه ها حیاط بزرگ داشتند که پرازا درختان میوه و سبزی کاری و صیفی جات بود. پس اون آتش جهنم که اینهمه ما رو ازش ترسوندن کو!؟
داشتم از کنار نهر آبی رد می شدم که یک دیو شاخدار آمد و گفت: آقای ناوران شورای هماهنگی جهنم علاقمند به دیدار با شما هستند اگر تمایل داشتید خبر بدم. پس واسه خودشون دم و دستگاهی درست کردند. توی ماشین بروشوری دستم داد که در آن اسم تمام اعضای شورا که هزار نفر بودند براساس کشورهای زادگاه شان طبقه بندی شده بودند. رفتم سراغ ایران، بیست نفر ایرانی بودند .زرتشت، مزدک، مانی، خیام، حافظ، مولوی، حلاج… احساس غرور به من دست داد. کیف کردم وقتی اسم شمالی هایی مثل مازیار، مردآویج، بی بی خانم استرآبادی و میرزا کوچک خان را دیدم. از خارجی های معروفی که اسم شون رو شنیده باشم گالیله، ژاندارک، هگل، مارکس، اینشتین، رزا لوکزامبورگ و عده ای دیگر اسمشون بود.وارد سالن که شدم همه بلند شده و برایم یک ترانه گیلکی به اسم (بامویی خوش بامویی: اومدی، خوش اومدی) را خواندند. صحنه جالبی بود. خیام، مارکس و زرتشت با لهجه اصیل گیلگی می خواندند. کلی حال کردم. بعدا فهمیدم شعرش را هانریش هاینه شاعر آلمانی که اون هم عضو شورا بود به گیلکی برایم سروده.
کمی بیشتر از نصف نماینده ها زن بودند. زرتشت که رئیس شورا بود اندکی درباره وضعیت عمومی و تغییر وتحولات صدساله اخیر جهنم صحبت کرد. گفت که چگونه با ارشاد جانورانی که قبلا کارشان زنده زنده خوردن آدم ها بود و دیوها و شیاطین پرسنل جهنم و همچنین انسانهای واقعا گناهکاری که اینجا بودند و تبدیل آنها به همیاران خوب و متساوی الحقوق توانستند جهنم امروزی را بسازند. بعد خیام چند تا از رباعیات جدید جهنم سروده اش را خواند، سپس مارکس از وضعیت نامناسب زندگی در بهشت و فاصله طبقاتی عمیق ساکنان آنجا و ضرورت تماس و پشتیبانی از جنبش زیرزمینی مقاومت در بهشت گفت و افزود که بعدا در این مورد همیار والودیا با من بیشتر صحبت خواهد کرد. اینشتین از چگونگی کنترل و استفاده از انرژی عظیم نهفته در آتش جهنم و ساختن یخچالهای بزرگ و ایجاد ابر و باران مصنوعی که باعث تغییر محیط و طبیعت جهنم به وضعیت کنونی اش گفت. جلسه که تمام شد ایرانیها آمدند و خلاصه کلی ماچ و بوسه رد و بدل شد.با مردآویج و میرزا کوچک خان کلی گیلکی حرف زدیم. بعد در ضیافت چای و شیرینی که فقط ایرانیها و چند تا خارجی بودند مفصلا صحبت کردیم که نمی خواهم با گفتن همه آنها سرتان را درد بیارم. فقط یک مورد را اشاره می کنم.
از تک تک شان پرسیدم که چگونه و چرا به جهنم فرستاده شدند. بعضی ها داوطلبانه آمده بودند، زرتشت گفت که اول در بهشت بود اما حدود هزار سال پیش پیشنهاد می کنه در یک نشست حقیقت یاب مسئله کپی برداری از ایده ها و نوشته هایش توسط دیگر ادیان و رعایت نکردن کپی رایت و حق تالیف توسط آنها را مورد بررسی قرار دهند، بالاخره پس از چند قرن پیگیری و اصرار خدا قبول می کنه، اما عده ای که منافع شان در خطر بود و از عواقب این نشست می ترسیدند با توطئه و سندسازی بالاخره نظر خدا را هم عوض کرده و زرتشت را از بهشت طرد و روانه جهنم کردند و اضافه کرد که البته آن موقع جهنم واقعا جهنم بود و روزی هزار بار دل و جگر آدمها خورده می شد و هزار بار می مردند و دوباره زنده می شدند . حافظ و میرزا کوچک خان داوطلبانه آمده بودند، از مارکس که پرسیدم ابروهای پر پشتش را پایین آورد و دستی به ریش پر ابهتش کشید و گفت: همیار ناوران انتظار چنین پرسشی را نداشتم، می دانی که من اعتقادی به زندگی بعداز مرگ و بهشت و جهنم ندارم. از حماقتم بدم اومد با اینحال پرسیدم: اگر اعتقاد ندارید پس اینجا چکار می کنید و چرا کاندید شدید و عضو شورا هستید؟ گفت: همیار جان همه اش خوابه، نه شما مُردید و نه من در جهنمم، بزودی بیدار میشی و متوجه خواهی شد.
بعداز چند ساعت صحبت با همه وقت خدا حافظی همگی صورتم رو بوسیدند، اما مردآویج و میرزا کوچک خان دست بردار نبودند، به نوبت محکم بغلم کرده و می بوسیدند و بالاخره میرزا گفت: احساس می کنیم عطر باغات چای و شالیزارهای گیلان هنوز از تنت بیرون نرفته. مازیار و بی بی خانم که نزدیک می شدند تا دوباره منو ببوسند اضافه کردند: و عطر بهار نارنج باغات مازندران.
داشتم به طرف بخش پذیرش می رفتم که دیدم یکی صدا زد: همیار ناوران! همیار ناوران! برگشتم دیدم یک نفر قد کوتاه با سر تقریبا بی مو در حالیکه مرتب دور و بر خودش را می پاد و گویا از چیزی می ترسه آمد جلو و گفت من همیار والودیا هستم، تازه یادم اومد که مارکس گفته بود والودیا در رابطه با جنبش زیر زمینی در بهشت قراره با من تماس بگیره. خوب به قیافه اش که دقت کردم دیدم می شناسمش، عکسش را دیدم. پرسیدم: چرا اینقدر دور و بر رو نگاه می کنید مگه اینجا جاسوس یا نفوذی هست. گفت: نه، اطمینانم به جهنمی ها صد در صده، عادت احتیاط کاری و مخفی کاری دست از سرم برنمیداره. گفتم: تو شورا نبودید، کاندید نشدید یا اینکه رای نیاوردید. گفت: اتفاقا همیاران مزدک و رزا لوکزامبورگ اصرار داشتند که کاندید بشم اما بخاطر اینکه یه خورده در حرف زدن تند مزاجم و کار بعضی وقتها به افراط می کشه به توصیه همیاران مارکس و زرتشت صلاح را در این دیدم که در سازماندهی کارهای اجرایی شرکت کنم و ارتباطات با جنبش در بهشت را حفظ کنم، دیگر وقتی هم برای کار در شورا نمی مانه، کاندید نشم. بعد دوباره دور و بر را نگاه کرد و هردو کفشش را در آورد و از توی آنها دوتا پاکت نامه را که جاسازی کرده بود برداشت و یکی را که رویش یک علامت فلش کشیده بود دستم داد و گفت این از طرف مارکس و زرتشت تهیه شده و مال بخش مردان بهشته و نامه دیگر که یک علامت بعلاوه رویش کشیده شده بود را داد و گفت این با همکاری بی بی خانم و رزا لوگزامبورگ تهیه شده مال بخش زنان هست و اضافه کرد که هردو را بدم به رابط شون در بهشت که اسمش همیار سُردارکوهی هست.
وارد بهشت که شدم دیدم پر از دختران جوان زیبا و خوش هیکل حدود بین دوازده تا هجده ساله است که بعدا فهمیدم حوریان بهشتی هستند. مردها که کمتر راه می رفتند و روی صندلی های کنار خیابون و پارکها نشسته مشغول خوردن و نوشیدن بودند همگی بیش از اندازه چاق و تپلی بودند. تک و توک آدم های با هیکل معمولی دیده می شد. امکان نداشت یکی از دخترها از نزدیکم رد شه و متلک نگه: چطوری جیگر، کجا با این همه عجله، سوئیت من همین نزدیکی هاست… از زنان آدمیزاد خبری نبود، بعدا فهمیدم بخش زنانه و مردانه جدا هست و البته اگر مردی دلش خواست می تونه با گرفتن اجازه نامه بره بخش زنان و زنش رو ببینه، که کم پیش میاد، شاید هر صد سال یک بار. ولی زنان حق ورود به بخش مردان را نداشتند. پر نهر و رودخونه بود، اما بجای آب تو ی شان شراب سفید و شراب قرمز و عسل جاری بودند، دور و بر نهرها هم پر بود از مگس و زنبور و دیگر حشرات. بیرون یک کافه چند تا از این چاقالو ها نشسته و با صدای بلند می خندیدند، رفتم جلو ببینم چه خبره، دیدم یکی که مشغول خوردن چیزی بود همزمان داشت جوک رشتی تعریف می کرد، دو کلمه که می گفت خسته می شد نفس تازه می کرد و بعد ادامه می داد، پهلوی هر مردی یکی دو تا حوری بهشتی نشسته بود و از قیافه هاشون بنظر می رسید ناراضییند و از روی اجبار و انجام وظیفه تن به معاشرت با اینها می دهند. روی ته ریش و سبیل کسی که جوک می گفت کلی عسل چسبیده بود و از چونه اش عسل چکه چکه می ریخت رو زمین، بقیه هم همینطور. تازه می خواستم بهش بگم مرتیکه عوضی گامبو بجای جوک رشتی گفتن پاشو کمی راه برو که چربی ات آب شه که یکی دستم را گرفت و خیلی آهسته به گیلکی گفت سلام همیار ناوران سُردارکوهی هستم.
تو آپارتمان سُردارکوهی توی چندتا گلدان بزرگ نهال پرتقال و چای و گل کاشته بود، گفتم: بهشت که پراز گل و درخته اینها رو چرا کاشتی؟ گفت: اون دار و درخت و گلهایی رو که بیرون دیدی همه شون مصنوعی اند. بعد درحالیکه روی نهال پرتقال خم شد و عاشقانه بو می کرد گفت: بچه ها قاچاقی از جهنم برام فرستادند. نشستیم، یک بطر شراب و دو تا گیلاس رو میز بود، پر کرد و گفت: بزن بالا شراب طبیعیه، اینم مال جهنمه. پرسیدم: با این خلافکاری ها که لابد در اون دنیا هم می کردی چطور بهشتی شدی؟ خندید و گفت: من قاچاقی اینجا اومدم، برای کمک به جنبش زیرزمینی اینجا چند نفر داوطلب شدیم که شورا مرا انتخاب کرد. بعد اضافه کرد: تعداد زیادی از نگهبان ها و بیشتر حوریان بخاطر سو استفاده ای که ازآنها میشه ناراضیند، نگهبان هایی رو هم که روی خوش به جنبش نشون نمیدن با یک بطر شراب جهنم یا رشوه های دیگه میشه خرید. در بخش زنان یک نفر هم از وضعیت راضی نیست، هر روز از طریق رابط هایی که داریم با آنها در تماسم. امیوارم بزودی بتونیم با گسترش جنبش وضعیت بهشت را بهتر کنیم، البته هدف غایی ما یکی کردن بهشت و جهنم هست.
یک ساعت دیگه باید برگردم برزخ و انتخاب خودم رو که جهنم بود به اطلاع دادگاه برسانم، گفتم تو این یک ساعت یه دور دیگه تو خیابونای بهشت بزنم، رسیدم به یک پارک دیدم عده ای چاقالو که تعدادی شون گریه می کردند ایستاده و داشتند به سخنرانی یک نفر که داشت برعلیه جهنمی ها حرف می زد گوش می دادند. نزدیکتر که رفتم سخنران حرفش را قطع کرد و مثل اینکه بو بکشد سرش رو بالا برد و ناگهان با انگشتش مرا نشان داد و فریاد زد: نفوذی ناپاک و نجس! همه سرشون رو برگردوندن طرف من، یکی که جلوی من ایستاده بود با آرنجش محکم کوبید تو دهنم، صدای شکستن دندانم را شنیدم، برگشتم و شروع کردم به دویدن، خدا رو شکر که گامبوها از فرط چاقی نمی تونستند بدوند، چند متری که دویدم پایم خورد به چیزی و موقع افتادن سرم خورد به یک سنگ بزرگ و بیهوش شدم. چشمانم را که باز کردم دیدم تو رختخوابم هستم, تازه فهمیدم که خواب دیدم, ساعت را نگاه کردم همش ده دقیقه خوابیده بودم, به خودم گفتم این همه ماجرا توی فقط ده دقیقه! ناگهان چشمم به خون روی بالش افتاد, با انگشتم دندان هایم را لمس کرم, دندان جلویی ام نبود و انگشتم خونی شده بود, لحاف را کنار زده دندانم روی تشک نزدیک بالش افتاده بود.
Comments
دو روز اول بعداز مرگم — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>