سه کلاغ
کمی از نان صبحانه که یادم رفته بود و روی میز مانده و خشک شده بود را برداشتم و رفتم بالکن. نان را چند تکه کرده و از بالکن پرت کردم توی محوطه جلوی خانه . چند لحظه بعد دو تا کلاغ که لابد روی بام خانه نشسته بودند فرود آمدند.
یکی از کلاغها تکه ای نان را به منقار گرفت و پر زد رفت روی بام خانه روبرویی نشست و شروع کرد به خوردن. کلاغ دوم تکه نانی را برداشت و قدم زنان رفت تکه دوم را که چندمتر آنطرفتر بود برداشت و بعد چندمتر آنطرفتر تکه ای دیگر. سپس پر زد و رفت روی بام خانه روبرویی نشست که آنها را بخورد. تازه شروع به خوردن کرده بود که کلاغ سومی سر و کله اش پیدا شد و رفت سراغ کلاغ دومی. کلاغ دوم که لابد ضعیف تر بود از ترس پرید و چند متر آنطرفتر نشست و با حسرت به تماشای کلاغ سوم که مشغول خوردن سه تکه نانش بود پرداخت.
بیچاره زورش نمیرسید که از مایلملکش یعنی تکه نان دفاع کند. شاید اگر طمع نمیکرد و مثل کلاغ اولی به همان یک تکه نان قناعت میکرد، حداقل تو این هوای سرد که غذا کم گیر می آید گرسنه نمی ماند. نمی خواهم درمورد کلاغ دوم قضاوت ناعادلانه کرده باشم. شاید فکر می کرد حالا که امکانی پیش آمده که شکمش را کاملا سیر کند چرا این فرصت را از دست بدهد. شاید هم جوجه اش دیر از تخم درآمده و هنوز مستقل نشده و میخواست تکه نانی هم برای او ببرد.
اما دو انتقاد به او وارد است ، اول اینکه علیرغم تجربه های قبلی امکان راهزنی کلاغ سوم را از یاد برده بود. دوم اینکه وقتی کلاغ سوم آمد میبایست از تکه نانها و از حقش دفاع میکرد، یا حداقل قار و قاری میکرد. درمورد کلاغ اول هم شاید بیهوده به او امتیاز داده ام. او شاید از آن تیپ های ساکت و ترسویی است که به نیمه گرسنه بودن خود راضی هست و نمی خواهد به زیاده خواهی متهم شود و یا دچار دردسر شود.
Comments
سه کلاغ — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>