مشاعره آقای رشتی با سعدی
حدود چند صد سال پیش در کرمان یه آقایی بود به اسم ملا سلیمان که خیلی ادعای شاعری داشته و خودشو سرآمد همه شعرا میدانست. وقتی شنید تو شیراز یکی پیدا شده به اسم سعدی که میگن خیلی شاعر زبردستیه، به ملا سلیمان برخورد. گفت میرم شیراز با این یارو سعدی مشاعره کنم تا بفهمه شعر چیه و شاعر کیه. بعد از چند هفته طی طریق بالاخره رسید در خانه سعدی. در زد، دختر سعدی در رو باز کرد و پرسید فرمایش؟ ملا سلیمان بدون سلام و علیک و با تکبری شاعرانه گفت که کیه و برای چی اومده. دختر سعدی از همانجا باباشو صدا زد و گفت:
بابا بیا ملا سلیمان آمده
ملا ز کرمان آمده
کرمان زگُه آید برون
این گُه ز کرمان آمده
اینو گفت و رفت، ملا سلیمان بیچاره که حسابی از این حاضر به جوابی رباعی گونه دختر سعدی جفت کرده بود، فکر کرد دخترش که اینقدر با ذوق و هنرمند باشه باباش دیگه چه غولیه، فهمید که در برابر سعدی کم میاره، دمش و لا پاش گذاشت و سریع از آنجا دور شد.
البته فکر نکنید که دخترسعدی قصد توهین به کرمانیهای عزیز را داشت, نه، فقط از رفتار بی ادبانه ملا سلیمان کفری بود و آن دو بیتی ناخودآگاه از دهانش پرید بیرون. وگرنه هم سعدی و هم دخترش ارادت خاصی به کرمانیها داشته و آنها را مردم شریف و نجیب و محترمی میدانستند. و حتی دختر سعدی قصیده طویلی در وصف خوبیهای کرمانیها سروده که متاسفانه در آتش سوزی که در خانه سعدی میشه نسخه اصلی می سوزه. اما شیرازیهای شعر دوست و شاعر پرور سینه به سینه، نسل به نسل، تا امروز هم آن قصیده زیبا را در دلهای شان حفظ کردند.
ملا سلیمان تصمیم گرفت مدتی به کرمان نره تا موضوع مشاعره او با سعدی فراموش بشه. چند هفته بعد در قهوخانه ای در اصفهان که مشاعره برپا بود و چندتا شاعر حضور داشتند، ملا هم بود. بعداز اتمام مشاعره ، شعرا از جمله ملا سلیمان در باره شعر و وزن و قافیه و اینجور چیزا با هم صحبت میکردند. یکی دو ساعت که بحث کردند ملا با آنها حسابی رفیق شد. بعداز جریان دختر سعدی دیگر اون تکبر قبلی را نداشت. جریان را برای شعرا تعریف کرد. یکی از این شاعرها که اسمش خواجه نصیر بود و در تکبر و خودستایی دست کمی از ملا سلیمان سابق نداشت گفت: سعدی سگ کی باشه ، ناراحت نباش رفیق، خودم میرم با کلام آتشین و موزونم پدر سعدی و دخترشو در میارم. و انتقام ترا از آنها می گیرم.
چند روز بعد خواجه نصر رسید به پشت در خانه سعدی. در زد. دختر سعدی که رو پشت بام بود از آن بالا میپرسه فرمایش؟ خواجه نصیر که نمی خواست مثل ملا سلیمان میدون را دست دختره بده تصمیم گرفت اصلا بدون قافیه یک کلام هم با اهل این خانه صحبت نکنه، پس سینه را صاف کرد و گفت:
خواجه نصیرم نصیر
آمدم از گرمسیر
تا بزنم بر تو ک…ر
دختر سعدی سلام
دختر سعدی داشت می آمد پایین که در رو باز کنه، خواجه تو دلش خطاب به او می گفت, چه شد؟ چرا لال شدی؟. اما آتشپاره ی سعدی به محض اینکه در را باز کرد گفت:
دختر سعدم بنام
آمدم از پشت بام
ک…ن تو ک…ر بابام
خواجه علیک و سلام
و رفت که به باباش بگه مهمون داره. خواجه که حسابی زرد کرده بود و چون مثل تمام آدمای لاف زن و متکبر کم شهامت و در مواقع ضروری بدون اعتماد به نفس و ترسو هم بود فلنگ رو بست و از آنجا دور شد.
نزدیکی های اصفهان که رسید وارد شهر نشد ، شهر رو دور زد و رفت طرف مشهد، بلکه داستان مشاعره اش با سعدی فراموش بشه.
چند هفته بعد در مشهد توی مهمانسرای شهر با یک همشهری ما که او هم دستی در شعر و شاعری داشت آشنا شد. دو سه روز که گذشت با هم صمیمی شدند و خواجه سرگذشت خود و دختر سعدی را براش تعریف کرد. همشهری ما چیزی نگفت. فردای آنروز آمد پیش خواجه که خداحافظی کنه، اما نگفت که می خواد به شیراز بره، درست حدس زدید، همشهری ما هم هوس مشاعره با سعدی را کرده بود.
چند هفته بعد رسید جلوی در خانه سعدی، در زد، دختر سعدی که تازه کلی آب گرم کرده بود و ریخته بود توی یک طشت بزرگ که سرش را بشوره، پیراهن نازکی تو تنش بود، سریع چادر را سرش گذاشت و رفت در رو باز کرد. حجابش کامل کامل نبود نصف موهای جلوی سرش را میشد دید. همشهری ما اصلا فکر نمی کرد دختر سعدی اینقدر خوشگل و جذاب باشه. خواجه نصیر چیزی در این باره نگفته بود. خلاصه با همان نگاه اول یک دل نه بلکه صد دل عاشق دختره میشه . سلام میکنه و میگه از زیارت مشهد می آید و ادامه میده:
ز گیلان آمدم من مرد رشتی
چه زیبایی تو، دور از هر پلشتی
غرض درس است از استاد شیراز
کلامش بس عزیز است نزد رشتی
به این میگن کلاس، با اینکه همشهری ما در شعر و شاعری دست کمی از ملا سلیمان و خواجه نصیر نداشت، و حتی به روایت راویان موثق اخبار خیلی هم بهتر از آنها شعر می گفت، اما فروتنی و متانت گیلگی خود را حفظ کرده و میگوید آمده تا از استاد شیراز درس بگیره. ایکاش همه جای دنیا گیلکانه می اندیشیدند و میگفتند و عمل می کردند. نه مثل آن ابریق های نیمه پُر که هرچه آبش کمتر باشه سر و صداش بیشتره. یا مثل آنهایی که برای مخفی کردن ناتوانی های زناشویی خود برای همسایه ها شون از بی بخاری رشتیها میگن، برای همان همسایه هایی که تا فرصت گیرشان میاد دست نوازشی به سر و صورت و … زنش می کشند، همان همسایه هایی که موقع تعریف جوکهای این احمق کلی هم می خندند، در ظاهر بخاطر جوکها و در دل به فلاکت این بیچاره. در مورد خانم ها که جوک رکیک رشتی میگن باید بگم خانمهای با شخصیت اهل این کارا نیستند، آنهایی هم که میگن یا زن امثال همین آقایی رو که الان تعریفش کردم هستند، یا اینکه یه جایی شون… و مثل آن دزده هستند که تو خیابون مردم دنبالش می دویدند و برای رد گم کردن فریاد میزد آی دزد! باری، مثل اینکه دارم از موضوع پرت می شم.
دختر سعدی که به بخاطر احترام و تعریفی که ازش شده بود به وجد آمده بود گفت:
سلام از من به تو آقای رشتی
چه خوب وصفی نمودی ام تو مشتی
پدر بیرون و من تنهایم اینجا
بیا آبی بریز رویم تو طشتی
تو حیاط که میرن دختر سعدی چادرش را برمیداره. ضربان قلب همشهری مان تند و تند تر میشد، دختر با چشمان سیاه و قشنگش نگاهی به او کرد و با لبخندی که باز هم قشنگترش می کرد گفت: تا آب سرد نشده کمک کنید سرم را بشورم، با این پارچ می تونید آب از طشت برداشته رو سرم بریزید. دو زانو نشست و سرش را به طرف پایین خم کرد. همشهری ناقلای ما کمی آب روسرش ریخت و بعد الکی یکی از پاهاش رو به زمین کوبید، یعنی که داشت زمین می خورد، همزمان قدری از آب رو ریخت رو بدن دختر و گفت ببخشید. دختر چیزی نگفت، آب که رو پیراهن نازک ریخت حسابی بدن نما شد. وقتی سر و صورتش را صابون میزد همشهری مطمئن بود که الان دیگه متوجه نمیشه، پس خم می شد و از جلو بدنش را تماشا میکرد. بالاخره دختر سعدی گفت: آب بریز! آخرین پارچ آب را هم داشت میریخت که باز همشهری ما حقه دیگه ای زد. گفت آب داره تمام میشه و همزمان با احتیاط دستش را گذاشت پس گردن دختر و گفت اینجاها هنوز صابون هست. دختر گفت ممنون پاکش کنید. آقای رشتی با دست راست یواش یواش آب میریخت و با دست چپ روی گردنش را می مالید. دستش یواش یواش از پس گردن به سمت جلو و گلوی دختر و بعد کمی پایین تر رسید. با احتیاط دستش را باز هم پایین تر برد و ناگهان یکی از همان چیزهای نرم و لطیف که خیلی دوست داشتنی اند به نوک انگشتانش خورد. چشمهاشو بست و تازه می خواست یکی از آنها را با دستش بگیره که ناگهان دختر سعدی بلند شد و در آغوشش گرفت و چند دقیقه ای همدیگر را بوسیدند و سپس دختر گفت:
بدر آریم پیراهن و تنبان
بلولیم بر هم اینک با تن وجان
همشهری ما دختر را بلند کرد رو دستهاش و برد بطرف خونه.
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که سعدی آمد خونه. دید طشت آب تو حیاطه و پارچ هم افتاده روی چادر دخترش و اون رو خیس کرده. نگران شد و کمی هم ترسید. آهسته وارد خونه شد، ساکت ماند، صدای حرف می اومد، جلوتر که رفت صدای دخترش رو شنید، صداهای عجیب و غریبی از دخترش بلند میشد، اما شبیه صدای اعتراض یا بگو مگو و کشمکش و این جور چیزا نبودف کمی جلوتر رفت و دوباره گوش بزنگ ایستاد، از ناله ها و گاها خنده های خفیف دخترش یه چیزایی بو برده بود، کمی دیگر که گوش داد دیگه مطمئن شد. برگشت که چوبی، کاردی یا چیزی برداره، بعد ایستاد و کمی فکر کرد. چند دقیقه ای صبر کرد. بعد فریاد زد لباساتونو بپوشید! دو سه دقیقه بعد با تانی رفت بطرف اتاق، دختر سعدی و همشهری ما سرشان را پایین انداخته بودند. سعدی رفت جلوی آقای رشتی و یک سیلی محکم خوابوند تو گوشش و رو به دخترش گفت این مرتیکه کیه؟ میخوای آبروی منو ببری؟ میخوای سنگسارت کنند؟. چند لحظه ای سکوت حکمفرما شد. سعدی رفت تو اتاق خودش.
دختر و آقای رشتی یه چیزایی پچ و پچ کردند و بعد وقتی دیدند سعدی تو اتاقشه بدون سر و صدا همدیگر رو بوسیدند، بعد یواش یواش رفتند تو حیاط و همشهری ما داشت در رو باز کنه که بره بیرون ناگهان سعدی که چند دقیقه ای فرصت فکر کردن پیدا کرده بود پرید تو حیاط و با کمی عصبانیت پرسید اسمت چیه ؟ از کجا می آی؟ دختر که پدرش را خوب می شناخت یه چیزایی بو برده بود، داشت از خوشحالی پر در می آورد. سعدی که در مجموع آدم منطقی و دمکراتی بود و ضمنا نمیخواست بچه “حرامزاده ای” رو دست خودشو و دخترش بمونه خطاب به هردو نفر گفت بیان پیشش، بعد خطبه عقدی براشون خواند و همشهری ما تو شیراز ماندگار شد. و فرصت های فراوان مشاعره با سعدی نصیبش شد، و هربار بیش از پیش در می یافت که در محضر استاد جامه شاگردی بیشتر برازنده اش هست.
دختر سعدی و همشهری ما صاحب نه فرزند شدند. بعدها خاندان بزرگی را در شیراز تشکیل دادند. محله رشتیها در شیراز از آبادترین و پرجمعیت ترین محله های شیراز بود. اسم این محله تا انقلاب مشروطیت محله رشتیها بود که بعد عوضش کرده و به اسم یکی از مشروطه خواهان شیراز گذاشتند. از این خاندان آدم های برجسته زیادی برخاستند و حدود چند قرن پیش تعدادی از آنها به گیلان موطن جد شان مهاجرت کردند. تقریبا تمام کسانی که اصل و نسب شان به این خاندان وصل می شود طبع شاعری دارند. میگویند مرحوم آیت الله گیلانی از همین خاندان است برای همین هم “شعر” زیاد میگفت.
Comments
مشاعره آقای رشتی با سعدی — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>