چه کیفی داره بیمار شدن
بیمارشدن هم صفایی داره، البته فقط دو سه روز اول. آدم دوباره مثل بچگی ناز میکنه و نق میزنه و اندکی نُنُربازی در میاره و صدتا ادا و اطوار دیگر.
حدود یک ماه پیش گرفتار سردر و بیخوابی بدی شدم. پزشک و دوا کمکی نکردند و مجبور شدم یک هفته مرخصی بگیرم. دوستانم سرمیزدند برایم خرید میکردند و غذا درست میکردند. روز دوم یه همشهری ما که همین پارسال دکتر شده آمد پیشم. بچه خوب و زرنگ و با استعدادیه. خلاصه بعداز کلی سین جیم و پرسش که بیشتر به بازجویی شبیه بود گفت: «جیردهی»* جان تو معتادی. معتاد کامپیوتر و اینترنت، اعتیاد به کامپیوتر و اینترنت یکی از بیماریهای خطرناک در سطح جهان شناخته شده ، صدها نفر مبتلا به قشی و چه و چه شدند.
خلاصه کلی ما را ترساند. ازش قول گرفتم جریان بیماری ام را به خانواده ام که شمالند نگه. من هم بهش قول دادم زیاد پشت کامپیوتر نشینم. البته قول من آبکی بود. مگه میشه هر دو سه ساعت یک بار ای میلم رو نبینم و سری به فلان وبلاگ یا فلان نشریه و تازه های چی و نظرات فلانی نزنم؟ تازه اینها فقط علایق شخصی منه، در رابطه با کارم هم مجبورم کلی پشت کامپیوتر بشینم . قولم همانطور که گفتم آبکی بود و بی پشتوانه. اما این همشهری ناجنس من هم قولش چندان قول نبود. از پیشم که رفت زنگ زد و خانواده ام رو خبر کرد. دو ساعت نکشید که مادر، عمه، خاله، عمو و دایی و چند نفر دیگر از فامیل و آشنا از شمال زنگ زدند و همه نگران سلامتی من. احساس خوبی بهم دست داد. کلی کیف کردم که این همه آدم نگران سلامتی منند. اما نگران مادرم بودم، اصلا هروقت مریض بشم، حتی یه سرماخوردگی خفیف نگران مادرم میشم . یادمه ار بچگی هروقت که مریض شدم بعداز خوب شدنم نوبت مریضی مادرم میشد. اضطراب و نگرانی بیمورد و حرص و جوش های اضافی در دوران بیماری ام همیشه او را مریض میکرد.
چشمتون روز بد نبینه. تازه سردردم داشت خوب میشد و خوب هم می خوابیدم که دو روز بعد پدر و مادرم با دو تا خاله و عمه ام اومدند تهران . البته پدرم روز بعد برگشت . روز بعدترش دایی کوچیکه و زن دایی با دو تا بچه سه و پنج ساله شون . این دایی من هم فقط چهار سال از من بزرگتره همه فکر میکنند پسردایی منه، بچه هاش که پسردایی من باشند به من میگن دایی. زن دایی گفت: عمو و زن عموت امروز نتونستند، فردا میان. دوتا اتاق بیشتر ندارم. خدای من اینهمه آدم کجا بخوابند؟ خلاصه پذیرایی از من شروع شد . هر نیمساعت مادر و خاله و عمه ام می اومدن و دستم را تو دستشون میگرفتند و یه ماچی میکردند و میرفتند. نمیگذاشتند دست به سیاه و سفید بزنم. مدام میگفتند بخواب! استراحت کن.خوتو خسته نکن و از این حرفها. کم کم به من تلقین شد که خیلی مریضم، گاهی گداری بدون اینکه جاییم درد بکنه ناخودآگاه موقع غلت زدن آه و ناله ای که نشان از درد و بیماری باشد از من بلند میشد. ناخواسته خودم رو لوس میکردم و مادرم می آمد دستش رو رو پیشانی ام میذاشت که تب دارم یا نه، کم کم داشت خوشم می آمد که نگران منند.
چند روزی که گذشت تصمیم گرفتم سری به سایت ها و ای- میلم بزنم . کامپیوتر رو که روشن کردم داد و فریاد و گریه و ناله و جروبحث شروع شد. نتونستم قانعشون کنم ، تو دلم چندتا فحش به دکتر همشهریمون دادم که زیر قولش رو زد و مرا به این روز انداخت. رو تخت دراز کشیدم. چرت کوتاهی زدم ، داشتم بیدار میشدم که دیدم دارند درمورد من صحبت میکنند. خاله بزرگه ام میگفت این کامپیوتر را بیندازیم. چند دقیقه ای خانمها طوری درباره کامیوتر حرف میزدند گویی دارند از بمب اتم حرف میزنند. میخواستم پاشم و دعوا راه بندازم که خوشبختانه دایی ام عصبانی شد و گفت: بابا زیاد غلو نکنید، دست به کامپیوترش نزنیدها! ممکنه کلی مطالب مهم کارش رو توش داشته باشه. غلت زدم و پهلو عوض کردم. فکر کردند دارم بیدار میشم، ساکت شدند. دوباره غلت زدم پهلوی قبلی و ضمن غلت زدن یک آه خفیف دروغکی که معمولا بیماران از درد توی خواب می کشند کشیدم. چند ثانیه ای گذشت و وقتی مطمئن شدند که خوابم دوباره شروع کردند به پچ پچ. خاله بزرگه ام گفت خواهر براش زن بگیر، خاله کوچیکه حرفشو گرفت و گفت دختر فلانی تازه درسشو تموم کرده، قشنگ و نجیبه، خانواده دار هم که هست. عمه من که سه تا دختر داره گفت: نه، بهتره از دخترهای فک و فامیل مون باشه. خاله بزرگه گفت: مثلا کی؟؟ زن دایی برای اینکه بین خاله ها و عمه ام دعوا نشه از مادرم پرسید: تا حالا باهاش در این مورد حرف زدی؟ بیچاره مادرم که قبلا چندتا پیشنهادش را رد کرده بودم با حالتی گریان گفت: هزاربار باهاش صحبت کردم، میگه من با ازدواج سفارشی مخالفم. عمه ام با عصبانیت گفت: زیاد نُنُر بارش آوردید. اولاد باید به حرف بزرگتر احترام بذاره. مادرم گفت: بچه حرف شنوییه، هیچوقت به ما بی احترامی نمیکنه و حرفمون رو زمین نمیزنه الا در مورد زن گرفتن.
حالم حسابی خوب شده بود اما کماکان تو خونه خودم اجبارا بستری بودم. درواقع زندانی بودم. میخواستم برم سر کار نگذاشتند و علیرغم تقلایم مجبور شدم محل کار زنگ بزنم و مرخصی بگیرم. عمو و زن عمویم که رسیدند وضعم بهتر شد. گرچه تو خونه جای سوزن انداختن نبود. اما من راضی بودم. من وعمویم خوب همدیگه رو می فهمیم. بیچاره هنوز سه ماه بیشتر زندگی دانشجویی را تجربه نکرده بود که سال ۵۶ دستگیر شد و هجده ماه ، یعنی تا انقلاب زندانی بود. عمویم خانمها رو راضی کرد که بگذارند برم بیرون تا هوا بخورم، خلاصه من و عمو و دایی رفتیم بیرون، بدون معطلی سر ماشین رو کج کردم طرف خونه ناوران یکی از هم محلی هایم. سه ساعتی که اونجا بودیم ناوران با دایی و عمویم مشغول صحبت بودند و من هم مشغول کامپیوتر و اینترنت.
یه مازندرانی میل زده بود که فلانی: « چرا اینقدر در نوشته هات میگی “شمالی” چرا نمیگی گیلانی یا رشتی . اینقدر خودتون رو به ما مازندرانیها نچسبونید و …» میخواستم عصبانی بشم و برایش بنویسم « اُ… جان» اما جلوی خودم رو گرفتم . اولا من مازندرانیم، یعنی براساس شناسنامه ام مازندرانی هستم روستای ما هم جزو مازندرانه . خوشبختانه گیلکم و مازندرانی . مثل اکثریت اهالی از نوشهر به طرف غرب، یعنی نوشهر، چالوس، متل قو، نشتارود، عباس آباد، تنکابن (شهسوار)، شیرود، چالکرود،کتالم، سعادت محله ، رامسر و روستاها و بخشهای وابسته به آنها که گیلک مازندرانی و بعبارت دیگر گیل ماز هستند. دوما زیاد شلوغ نکن حتما اسم رویان را شنیدی، همان رویان تاریخی که از نور تا رودسر جزوش بود و قرون متمادی بعنوان ایالتی مستقل از هر حاکم غیرخودی در مقابل یورش اسکندر و عرب و مغول و تاتار ایستادگی کرد و هرگز تسلیم نشد. سوما این تو و امثال شمائید که از جسارت مدنی کافی برخوردار نیستید و جرات ندارید بگویید «شمالی» هستید تا مبادا با رشتیها که به ناحق و ناجوانمردانه و رذیلانه مردمی ترسو و بی غیرت نامیده میشوند اشتباه گرفته شوید.
خلاصه خیلی حرفهای پرت دیگه هم زده بود که جایش اینجا نیست. اما این آقای گلک(مازندرانی) یک نکته درست توی حرفش بود که من کاملا با او موافقم : «گیلانیها علاوه بر اعتراضات رسمی به نهادها و مقامات مربوطه باید تمام افراد و رسانه هایی که به انتشار توهین به گیلانیها مبادرت می ورزند را تحریم کرده و از آنها به مقامات قضایی شکایت کنند. و درصورت عدم پیگیری حتی حالت تعرضی گرفته به افراد و رسانه های مربوطه حمله کنند یا تظاهرات راه بیاندازند و» الی آخر.
با ناوران خدا حافضی کردیم و برگشتیم خونه. احساس سبکی میکردم . اما باید جماعت رو راضی میکردم که حالم خوبه. سعی کردم فیلم بازی کنم و خودمو سرحال تر از اونی که هستم نشون بدم. کلکم گرفت واقوام دوست داشتنی ام دو روز بعد برگشتند شمال. گرچه خونه ناگهان زیادی خلوت شد و دلم گرفت و احساس تنهایی میکردم اما دو روز بعد همه چیز شد مثل سابق و دیروز هم که با رفقا فوتبال ایران و یک کشور عربی رو دیدیم. فوتبال که چه عرض کنم. همون بهتره مثل دوران بچگی بگم توپ بازی. وقتی جادوگر و جن گیر هم جزو پرسنل تیم باشه نتیجه همینه . دو روز قبل از مسابقه گفتتد: « حتما ازشون میبریم و سه امتیاز میگیریم». مساوی که شد گفتند: «هر تیم دیگری به جای ایران بود، بازنده این دیدار میشد». شرم و خجالت هم چیز خوبیه. آدم فکر میکنه داره از یک تیم قوی و باتجربه جهانی مثل برزیل و آلمان حرف میزنه و نه یک کشور عربی خلیج که با جمعیت اندازه یه زنبیل تا بیست سال پیش یه زمین فوتبال هم نداشت . خدای من نکنه تو تموم پست ها و مقامات و مناصب مملکت مان آدمهایی مثل این جادوگرها و جن گیرها روی کارند.
* این نوشته را دوستم «جیردهی» قرار بود جای دیگری منتشر کنه، که بدلایلی نشد و نصیب من گردید.
Comments
چه کیفی داره بیمار شدن — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>