گزینه ها
طرحی برای گزینش نیکو:
یک میز و دو بشقاب، بشقابی که در آن عقربی زنده نشسته است، بشقابی دیگر که ماری در آن چنبره زده
قفسی آهنین با قفلی بزرگ و کاسه ای در وسطش پُر از آب نبات و شکلات
و کودکی جلوی میز با نگاهی پر از میل و تمنا به سوی قفس
****’
خسته از کار و دوندگی روزانه پس از خوردن چای و یک کلوچه لاهیجان روی تختم نشستم و «میلاد زخم» را که اخیرا دوستی برایم بعنوان هدیه فرستاده برداشتم و شروع کردم به خواندن. کتاب جالبی است و پر از مدارک و اسنادی که بعضیها حدود ۱۰۰ سال خاک خورده بودند. درباره میهن دوستی، فداکاری و شهامت میرزا کوچک خان بسیار خواندم و شنیدم، اما اغلب خوانده ها و شنیده هایم روایت گونه بودند و بدون استناد به مدرک و سند. در این کتاب هر ادعایی در مورد میرزا مبتنی بر سندی است موثق و قابل اطمینان. بگذریم از اینکه حتی معتبرترین اسناد بویژه اگر درباره وقایع گذشته باشند نیز گاه توسط عده ای مورد تعبیر و تفسیر دلخواه و به نفع منافع خود شان قرار می گیرند.
فکر نمی کنم در مورد هیچ شخصیت سیاسی در تاریخ ایران به اندازه میرزا حربه تطمیع مورد استفاده قرار گرفته باشد. سفارتخانه های روس و انگلیس، فرمانده نیروهای انگلیس در خاورمیانه و هند، تیمورتاش والی گیلان، فرمانده نیروهای تزاری مخالف دولت بلشویکها، فرمانده قزاقهای سرسپرده انگلیس، فئودالها و دیگر اغنیایی که پس از شکست مشروطه زمام امور کشور را بدست گرفته بودند، نمایندگان دولت های ترکیه و آلمان، رضا خان و دهها مامور و کارگزار داخلی و خارجی بارها با فرستادن نامه و گاه حضوری و یا ارسال نماینده با وعده های “زندگی بهتر و رفاه دایم العمر”، “تقسیم غنایم”، ” شغل و مقام و صدارت “، میرزا را به دست کشیدن از مبارزه اش برای آزادی از یوغ ستمگران داخلی و استعمارگران خارجی فرامیخواندند. همه ما می دانیم که جواب او همیشه، بدون حتی لحظه ای شک و تردید یک نه بزرگ بود. همان “نه” ای که تمام دشمنان استقلال و آزادی میهمن مان را عصبانی می کرد و بیهوده نبود که همه او را آدمی “یکدنده” می نامیدند. آیا میرزا مشکلی برای انتخاب یکی از گزینه ها داشت؟ شخصا فکر می کنم نداشت. چون برای آدم جسور و با شهامتی که پشتوانه فعالیتش اعتقاد به آرمانی مردمی و شخصیتش مزین به خصائلی انسانی باشد انتخاب بین سیاه و سفید مشکل نخواهد بود، حتی اگر بداند که عواقب آن انتخاب عبارت از گرسنگی، آوارگی در جنگل با چکمه های پاره زیر سوزش سرمای زمستان، گلوله تعقیگران قزاق و سپاه دولتی و بمب افکن انگلیسی باشد.
بچه که بودم وقتی با مادرم میرفتیم جمعه بازار کلاچای یا شنبه بازار رامسر پشمک و آب نبات جزو اقلام ثابت درخواست هایم بودند که براحتی برآورده میشدند. اما نمی دانم چرا هیچوقت مادرم نمی گذاشت بستنی و نوشابه را همزمان بخورم. میگفت: «یا بستنی یا نوشابه». همیشه برای انتخاب مشکل داشتم. دو سه دقیقه ای این پا و آن پا میکردم تا یکی را انتخاب کنم. این نوع انتخاب با اینکه مشکل هست خوبی اش اینه که بین دو چیز خوب باید یکی را برگزینی و باوجود اینکه از دست یافتن موقت از یک چیز خوب محرومی باز احساس خوشبختی می کنی. بدترین حالت آنست که تمام گزینه ها بد باشند. البته بدها با اینکه خوب نیستند اما همیشه به یک اندازه بد نیستند. همین منطق هست که صفوف آدمها را چند شقه میکند. آسانتر از همه انتخاب بین خوب و بد هست. آدمها هم بسته به سرشت شان و موقعیتی که در جامعه دارند بین خوب و بد یکی را برمی گزینند. و بسیاری نیز از تشخیص خوب و بد عاجزند. این بسیاران همیشه سزاوار سرکوفت و سرزنش نیستند و سزاوار طعنه “فیلسوف” های نا آشنا با مردم و رنجهایشان که طوطی وار تکرار می کنند: “خلایق هرچه لایق” نمی باشند. پدرم تعریف میکرد وقتی خیلی بچه بودم روزی با هم روی علف ها قدم میزدیم و من دنبال پروانه و کفشدوزک می دویدم که آنها را بگیرم. زنبوری با خط های طلایی قشنگش روی علف نشسته بود. دست دراز کردم و آنرا گرفتم. نیشش را به نوک انگشتم فرو کرد و صدای جیغ و گریه من بلند شد و از آن پس دانستم که زنبور نیش میزند. گرچه برای همگان لازم نیست تا نیشی زده شوند و بدانند که زنبور نیش میزند. دوندگی روزانه برای گذران زندگی ، نداشتن تجربه ، محرومیت از امکانات لازم برای کسب اطلاعات ، وارونه نمایی توسط فریبکاران و صدها دلیل دیگر گاهی سیاه را در چشمان ما سفید می نمایاند.
گفتم داشتم «میلاد زخم» را می خواندم، پلکهایم سنگینی میکردند. یادمه به اینجا رسیده بودم که وثوق الدوله نخست وزیر برگزیده استعمار انگلیس نمایندگانی نزد میرزا فرستاده و پیشنهاد میکند که اگر میرزا دست از مبارزه بردارد فرماندهی قشون ژاندارمری شمال را به او خواهد سپرد . به گمانم دیگر نرسیدم سطور بعدی را بخوانم.
بیدار که شدم دیدم تو یک سالنی با پانزده نفر دیگر رو صندلی نشستیم و روی میز هم چایی و شیرینی برا مون گذاشته بودند. هرچه فکر کردم نفهمیدم ، چرا و چه جوری اینجا اومدم. سه تا در به فاصله یک متر از همدیگر تو سالن بود. و روی شان اعداد یک تا سه نوشته شده بود. پشت در شماره سه را با چند میله آهنی و زنجیر مسدود کرده و قفل های بزرگی هم به آن زده بودند. نگرانی را تو چشمان و قیافه همه بجز یک نفر می دیدم. این آقایی که خونسرد بود بی مقدمه شروع کرد به جوک رشتی گفتن. چایی ام رو برداشتم و ریختم رو تنش، چایی داغ بود، طرف جیغی کشید و بلند شد که بیاد با من دست به یقه بشه، خودمو برای زد و خورد آماده کرده بودم که صدایی از بلندگویی که درست بالای سرمان بود با تحکم گفت: « لطفا آرامش تان را حفظ کنید». چند نفر کارمند و کارگر بودند، یکی نقاش بود و اون آقای جوکیست هم در رادیو کار میکرد. ناگهان صدای خفیف جیغی از پشت یکی از در ها شنیدیم. گوشامون رو تیز کردیم و ساکت شدیم. از پشت یکی از درها صدای خنده ای که بنظر میرسید از راه خیلی دوری باشد شنیدیم. بلند شدیم و آهسته رفتیم به طرف درها. پشت در شماره یک که رسیدم بوی سوختگی به مشامم رسید، گوشم را گذاشتم روی در، در داغ بود و گوشم سوخت. صدای ناله و جیغ و فریاد را می شد شنید. بنظر میرسید صدها نفر همزمان گریه می کنند. سراغ درشماره دو رفتم آنجا هم صدای ناله می آمد اما از بوی سوختگی خبری نبود و دستم را که به در زدم مثل یخ سرد بود. سراغ در شماره سه رفتم ، نه از بوی سوختگی و گرما خبری بود و نه سرما و صدای آه و ناله. برعکس با اینکه میله ها و زنجیر نمی گذاشتند کاملا به آن نزدیک شویم با این حال میشد بوی خوش گل و گیاه را حس کرد.
چند دقیقه ای پشت درها بودیم که صدایی از داخل سالن گفت: بفرمایید بشینید. سرمان را که برگرداندیم دیدیم یک آقای کراواتی روی یکی از مبلها نشسته، تعجب کردیم. آخر آنجا غیر از سه دری که گفتم در دیگری نبود. نشستیم و طرف علت بودنمان در آنجا را برایمان توضیح داد. گفت که ما چندنفر دِق کردیم و مُردیم. چندنفر شروع کردند به گریستن. آقای جوکیست دستی به سر و صورتش کشید، نقاش پوزخندی زد و یکی دیگر رو به من کرد و پرسید: شما کی باشید؟ . گفتم: من مردنم را باور نمی کنم و الان هم خوب هستم و بیدار که شدم باید دنباله سرگذشت میرزا کوچک خان را بخوانم.
گفت: باور بکنید یا نکنید فرقی در سرنوشتتان نخواهد کرد. شما برای اقامت دائم العمر به اینجا آمدید و برای اینکه عدالت و دمکراسی را رعایت کرده باشیم به شما حق انتخاب محل اقامتتان را می دهیم. در اینجا دو تا اقامتگاه داریم که درهای شماره یک و دو ورودی به آنها هست. دو ساعت وقت دارید تا بین آنها یکی را انتخاب کنید . نقاش پرسید: پس در سوم چی؟ مرد کراواتی با عصبانیت گفت: فضولی موقوف، آن در ربطی به شما ندارد. بعد اندکی از شرایط دو اقامتگاه گفت. «در اقامتگاه اول شما با موجودات آدمخوار شبیه اژدها زندگی می کنید. از صبح تا ظهر زندگی آرامی خواهید داشت، ظهر که اژدها ها از خواب بیدار شدند گرسنه اند و میرودند به شکار، شماها صید آنها هستید». آقای جوکیست شروع کرد به گریستن. کراواتی ادامه داد:« اگر زرنگ و چالاک باشید تا روز هست و روشن می توانید از دست اژدها فرار کنید. اما شب که شد دیگر امیدی به فرار نیست چون در ظلمات این اقامتگاه شبها چیزی را نمی بینید. اما اژدها مثل گربه در تاریکی میبیند. تا یادم نرفته بگویم که اژدها بیشتر کباب آدمیزاد زنده را دوست دارد». جوکیست و دونفر دیگر از گریه و ناله نزدیک بود غش کنند. کراواتی برای دلداری شان گفت:« صبح هر روز از خواب بیدار میشوید و می بینید همش خواب بود و این جریان تا ابد ادامه خواهد داشت. در اقامتگاه دوم هم تقریبا به همین شکل هست. اما در آنجا اژدها شما را زنده کباب نمی کند بلکه درسته و خام قورت می دهد».
حرفهای کراواتی که تمام شد با انگشتاش بشکنی زد و غیب شد. شروع کردیم به فکر کردن که چه بکنیم. هنوز دو سه دقیقه نگذشته بود که نقاش گفت: «اگر خودکار، سوزن یا سنجاق جیب تان هست به من بدهید شاید بتوانم قفل در سوم را باز کنم». جوکیست اعتراض کرد و گفت می فهمند و مجازاتمان می کنند. من و سه نفر دیگر با نقاش موافق بودیم اما اکثریت نظر جوکیست را تایید کردند. نیم ساعت که گذشت جوکیست و طرفدارانش گفتند بهتره در دوم را انتخاب کنیم. هرچه باشه هر روز زنده زنده کباب نمی شویم. نقاش دیگر حرفی نمی زد ، یک تکه کاغذ و مداد دستش بود و داشت چیزی می کشید. من سعی کردم بقیه را به نظر نقاش جلب کنم . یک ساعت به تصمیم گیری ما مانده بود که کراواتی دوباره پیداش شد. یک چاقو دستمان داد و ما را به صف کرد و گفت: یکی از نگهبانان اقامتگاه توسط دیگر نگهبانان خورده شد. داشتند ورق بازی میکردند، گویا تقلب زده بود و بقیه نگهبانها عصبانی شده و خوردنش. حالا ما برای پر کردن جای او به یکی از شما ها احتیاج داریم. مزایای زیادی داره. اگر داوطلب این شغل هستید اول باید آزمونی را پشت سر بگذارید. کسی داوطلب هست؟ جوکیست و سه نفر دیگر دستشان را بلند کردند. کراواتی گفت آزمون اول این هست که نفر بغل دستی تان را بکشید. جوکیست بدون معطلی چاقو را فروکرد تو گردن بغل دستی اش. آن سه نفر دیگر که داوطلب بودند چاقوهاشون رو انداختند رو زمین. کراواتی رو به جوکیست گفت مبارکه ، بعد بشکنی زد و جوکیست شروع کرد به نعره و زوزه کشیدن، هیکلش داشت بزرگتر میشد، دو تا شاخ کوچک رو پیشانی اش سبز شد و رنگ پوستش متمایل به سرخی شد و اندکی بعد با کراواتی غیب شدند.
نیم ساعت دیگر وقت داشتیم. عده ای انتخابشون که همان اقامتگاه شماره دو بود را کرده بودند. نقاش و من و سه نفر دیگر تصمیم گرفتیم در سوم را بشکنیم. اکثریت تلاش کرد که ما را قانع کنند این کار را نکنیم. می گفتند اگر موفق نشدید در را بشکنید و آنها بفهمند ممکن است همه ما را به اقامتگاه اول بفرستند. اما ما پنج نفر تصمیم مون را گرفته بودیم.
چاقو هایی را که کراواتی داده بود از زمین برداشتیم و رفتیم سراغ در سوم. نقاش افتاد بجان قفل، ما بقیه شروع کردیم به کندن دیوار دور در. هنوز دو سه دقیقه ای نگذشته بود که صدای نعره ای شنیدیم. ناگهان در اول باز شد و جوکیست که نیزه سه سری دستش بود حمله کرد به طرفمون. توی سالن پخش شدیم و می دویدیم. نا جنس با من خُرده حساب داشت، بقیه را ول کرد و فقط دنبال من می دوید. سرعتش بیشر از من بود. یکی از صندلیها را برداشت و پرت کرد طرفم. صندلی که به من خورد افتادم زمین. بالای سرم که رسید با چشمان خون آلود به من خیره شد و نیزه اش را با دودستش بالا برد تا فرو کنه تو شکمم. درست لحظه تماس نوک نیزه با بدنم فریادی کردم و بیدار شدم. «میلاد زخم» دستم بود و یک تکه کاغذ هم لایش. کاغذ را برداشتم و دیدم طرحی در آن کشیده شده. بچه چهار پنج ساله ای را نشان می داد که نزدیک میزی ایستاده، روی میز دو تا کاسه بود، در یکی عقرب و در دیگری ماری نشسته، آنطرفتر قفسی آهنین با قفلی بزرگ که کاسه ای در وسطش هست و کاسه پُر است از آب نبات و شکلات. صدایی به بچه می گوید:”هرکدام را که میخوای بردار عزیزم” . اما چشم کودک با حسرت به قفس و کاسه آب نبات دوخته شده.
ناوران
Comments
گزینه ها — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>