سیزده ی آن سال
شب سیزده بدربا چندتا از همولایتی ها جایی مهمان بودیم. قرار شد هرکدام از ما خاطره ای از نوروز یا سیزده بدر تعریف کنیم. آقایی میان سال به اسم گیلیار که اون هم مهمان بود خاطره ای تعریف کرد که بد نیست از زبان خودش بشنویم:
هشت یا نه سالم بود و دو سه سال قبل از انقلاب. تو روستای ما «لاجوکنار» که جمعیتش اون موقع زیاد نبود یک بقالی بود و قهوه خانه آقای اوشیانی . در قهوه خانه اوشیانی از میز و صندلی خبری نبود. سه ضلع دیوار با چند تکه تخته و چوب نیمکت مانندی درست کرده بود که مردم رویش می نشستند . هرچه بود میعادگاه اصلی مردان ده، بخصوص در فصل بیکاری بود. هیچ پنجره ای نداشت ، برق هم که آن موقع تو ده ما نیامده بود و اوشیانی برای صرفه جویی فانوس یا چراغی آنجا نمی گذاشت. تنها راه عبور نور و روشنایی، در ورودی قهوه خانه بود. یادمه بعضی وقتها که اونجا میرفتم دو سه دقیقه ای باید صبر میکردم تا چشمم عادت کنه و بتوانم چیزی را ببینم. البته من نمی رفتم که اونجا بشینم یا چایی بخورم. اصلا بچه ها رو نمی گذاشتند تو قهوه خانه بشینند. اونجا میرفتم تا پیغامی از مادرم را به پدرم برسانم ، مثلا موقع امدن به خانه نان ، شکر یا چیز دیگری بخرد. گاهی هم میرفتم از پدرم پول تو جیبی بگیرم.از شما چه پنهان، بهترین موقع برای چاپیدن پدرم وقتی بود که تو قهوخانه نشسته و تعداد دیگری هم آنجا بودند. وقتی میگفتم: «بابا یک قران (یک ریال) بده بادام بخرم» ، بیچاره پدرم تو اون شلوغی جلوی دیگر مردها روش نمیشد به من جواب رد بده. یکی دوبار هم خونه گوشم رو کشید که هیچوقت برای گرفتن پول به قهوخانه نیام. اما من باز هم این کار را می کردم. اوشیانی تو ده ما از هم فقیرتربود و قهوخانه و دو جریب باغ پرتقال تنها دارایی اش بودند. چهارتا بچه داشت، دخترش گُلی یک سال و نیم از من بزرگتر بود.
نمی دانم آدمها از کی عاشق میشن و دل به دیگری می بندند، شاید هم از همان روز تولد. تا اونجایی که یادمه از شش هفت سالگی عاشق گُلی بودم. هروقت که میدیدمش اگر تو جیبم نخودچی، بادام یا خوردنی دیگه داشتم بهش میدادم. قایم موشک بازی که می کردیم دوست داشتم با گُلی یک جا قایم بشیم. چند بار هم به پیشنهاد من زیر یک زنبیل بزرگ چایی چینی قایم شدیم. کیف میکردم وقتی زیر زنبیل خودمون رو جمع میکردیم و بهم می چسبیدیم . چندبار بغلش کردم اما هیچوقت نمی گذاشت ببوسمش. هرچه سعی کردم بیفایده بود. مدتی بهش نخودچی و بادام ندادم. تاثیری نکرد. مدتی باهاش حرف نزدم و بیشتر با بچه های دیگه بازی میکردم . تا اینکه یه روز دیدم تو حیاط ما هست ، تا منو دید گفت: «بیا یه چیزی نشونت بدم» با هم رفتیم پشت خونه شون توی باغ پرتقال. زیر یک درخت ایستاد و چشمهاشو بست. پرسیدم : «کجاست ؟ چشاتو چرا بستی؟» گفت: «زود باش دیگه، مگه نمی خواستی منو ببوسی» معطل نکردم، حسابی بوسیدمش و هرچه بادام تو جیبم بود دادم بهش. حدود نُه سالم بود که عهد بستیم وقتی بزرگ شدیم با هم ازدواج کنیم.
تابستان همان سال بخت سراغ آقای اوشیانی اومد و سی هزار تومن با بلیط بخت آزمایی برنده شد. سی هزار تومن اون موقع پول خیلی زیادی بود. اول از هر کاری رفت یک جیپ خرید و شد دومین نفر توی ده ما که ماشین داشتند . یک نفر دیگر هم بود که یه وانت داشت و باهاش بارکشی و مسافر کشی می کرد. اما جبپ اوشیانی صد در صد شخصی بود و برای تفریح. اگر روزی قرار بشه تاریخ ده ما را بنویسند اسم اوشیانی بعنوان اولین نفری که ماشین شخصی داشت حتما ذکر خواهد شد. چه عشقی میکردند بچه هاش ، گرچه ما کمی حسودی مان میشد اما در مجموع ما هم حال میکردیم. هروقت اوشیانی با جیپش از شهر یا دهات اطراف برمیگشت، از حدود دویست متری میشد ماشینش را دید. بچه هاش داد میزدند: ماشین بابا ماشین بابا، همه بچه های ده جمع میشدیم و میدویدیم طرف ماشین. معمولا بچه های اوشیانی ماشین رو می شستند و تمام بچه های ده دلشون می خواست تو این کار شرکت کنند . اما خیلی ها این آرزو به دلشون موند. گرچه پسر بزرگ اوشیانی از من خوشش نمی اومد و نمی خواست دست به ماشینشون بزنم، اما چند بار گُلی پارتی من شد و تو ماشین شوری شرکت کردم، البته فقط شستن چرخها رو به من می دادند. اون موقع تو ده ما خیلی کم ماشین می اومد. اما زمستونا فصل حمل پرتقال که میشد روزی حداقل یک کامیون که ما بهش “انترناش” می گفتیم به ده ما می اومد. یکی از تفریحات ما این بود که دنبالش بدویم و یا خودمون را بهش آویزون کنیم . جاده گلی و پر از چاله چوله بود ، خدا خدا میکردیم که کامیون موقع عبور از شیب تند بعدار از رودخونه ی کنار ده که اسمش “آو لاوجو” بود تو گل گیر کنه و تفریح چند ساعت مون جور بشه.
سوای جیپ و هزینه یک مسافرت خانوادگی به مشهد برای زیارت و خرید دوتا میز و هشت تا صندلی فلزی بقیه پول را اوشیانی صرف قمار و مشروب کرد. چندماه بعد روز سیزده بدر یادمه نزدیکهای غروب بود که صدای داد و فریاد و گریه و ناله شنیدم. از طرف خونه اوشیانی بود، خبر آورده بودند که اوشیانی که از ظهر سیزده مست و نیمه هوش بود نزدیکای بخش تصادف کرده و ماشینش چندتا ملق زده و بردنش بیمارستان. شکر که زنده ماند.
گرچه سیزده اون سال برای اوشیانی نحس بود و یک پا و یکی از دنده هاش شکست و بدتر از همه جیپش را از دست داد ، اما برای من سیزده خوبی بود. راستش گُلی تو این دوره چندماهه ماشین داری باباش اندکی با من سرسنگین شده بود. اون روز بعداز اوراق شدن ماشینشون رابطه ما بهتر شد.
آقای گیلیار به اینجای داستان که رسید پا شد و رفت از کتش که آویزون بود بسته سیگار و فندکش را آورد و سیگاری روشن کرد. ما منتظر بودیم که بقیه داستان رو تعریف کنه. دو سه دقیقه ای گذشت و دیدیم نه، خبری نیست و شروع کرد به صحبت از هوا و وضعیت بد کشاورزی و نابود کردن جنگل و از این حرفها. تازه می خواستم ازش خواهش کنم که بقیه ماجرا رو بگه که یکی پیش دستی کرد و پرسید: «گُلی کارش به کجا کشید آقای گیلیار؟ » گیلیار لبخندی زد و سرش رو به طرف آشپزخونه کرد و بلند صدا زد : «گُُلی جان، یه لحظه می تونی بیای اینجا »!
ناوران
Comments
سیزده ی آن سال — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>