تور رجب،
سمیرا بزرگی
در شهر کودکی های من دو برادر بودند که مردم به آنها می گفتند تور. همان دیوانه.
در زبان محلی صفت پیش از موصوف به کار می رود. به یکی برادرها می گفتند توررجب و دیگری تور علی.
علی گدایی می کرد. پول که بهش می دادی بالا و پایین می پرید. یادم نیست چه می گفت. از دعا های مرسوم گدایان نبود…
رجب گدایی نمی کرد و همیشه اخمو بود.
بزرگترین آرزویش این بود که که ماشین سواری کند و صندلی جلو ماشین بنشیند. فرقش با عاقلها شاید این بود که به زبان می آورد آنچه را دوست داشت یا خوشش نمی آمد؛ بی هیچ تکلف و یا سیاستی.
پسرعمه آن سالها دانشجوی پزشکی بود. باری که از مدرسه بر می گشتم رجب را بر صندلی جلوی ماشینش دیدم.
بعد ها تعریف کرد که آن روز رجب خیلی ناراحت بود و برای اینکه خوشحالش کند برده بودش ماشین سواری!
گاه مساله ای اجتماعی یا سیاسی پیش می آمد که رجب اصلا دوست نداشت؛ مخالف مخالف بود. مردم همیشه در صحنه جمع می شدند و از رجب می خواستند حتما موافق باشد . که آخر نمی شود او تایید نکند و او لاجرم رضایت می داد !
ماه رمضان بود و رجب شاکی که همه می گویند ماه میهمانی است و خیر و برکت. اما من از میهمانی چیزی نمی بینم.
گر چیزی بخورم دعوایم می کنند یا به من سنگ پرتاب می کنند و کتکم می زنند. من اثری از سفره و برکت نمی بینم. قدیمها قهوه خانه که می رفتم به من نان و لوبیا می دادند.اکنون اما …
زیبایی آیینهایمان را با سختگیری های متعصبانه بر دیگران خشن و بی رحم نشان ندهیم … شاید آنها که دیوانه می خوانیم خوشبخت و راضی تر از ما باشند . به حادثه ای ما عاقل شدیم و آنها … و حتما همه مان حق داریم راحت زندگی کنیم …
علی در سپید رود غرق شد. خواسته بود لباسهایش را بشوید که پایش لیز خورده بود و…
رجب زیر آوار جان پناه باسمه ای که یک حاجی بازاری برایش ساخته بود – در زلزله سال ۶۹ مرد.
سمیرا بزرگی
samira.bozorgi(at)gmail.com
Comments
تور رجب،<br>سمیرا بزرگی — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>