فتح تهران، راهپیمایی خونین برای آزادی ۲
خاطرات سرتیپ دیوسالار قسمت اول
خاطرات سرتیپ دیوسالار قسمت دوم
خاطرات سرتیپ دیوسالار قسمت آخر
دویست نفر در محاصره پنج هزار نفر
یفرم تپه بزرگی را از طرف یسار به نظر آورده برای تصرف آن حرکت کرد، بی خبر از اینکه در فاصله قندشاه و تپه یک دره طولانی باطلاقی و نیزار وجود دارد و دشمن هوشیار که می خواهد جلوی ما را بگیرد و نگذارد به طرف تهران برویم. چند روز است در اینجا وارد شده تمام سرکوب ها و سنگرهای محکم را گرفته است، حتی دیوار خرابه ای نیست که پشتش چند نفر کمین نکرده باشند و چگونه ممکن است تپه ای به این بلندی از دشمن خالی باشد تا یفرم آن را متصرف شود. یفرم و دسته او به محض آنکه به آن دره رسیدند از تپه گلوله بر سر آنها باریدن گرفت. در همان شلیک اول چند آدم و اسب از دسته یفرم افتادند. یفرم مجبور شد داخل دره شده فکری برای بعد بکند و سواران از اسب پیاده شده همه دراز کشیده بدون تیراندازی مواظب دشمن شدند. در حقیقت کمینگاه یا مامنی انتخاب کردند. من به یک رشته قنات مابین دره و قندشاه رسیدم، همان را فوزی عظیم دانسته فورا سواران خود را پیاده کرده پشت چندین چاه مخفی کردم و دستور دادم یک مرتبه به سواره بختیاری که تقریبا صد نفر بودند و به طرف ما رکاب کش می آمدند شلیک نمایند و چون تیرها به سر فرصت و نشسته انداخته شد، چند تن از سواره و اسب درغلطیده و بقیه عقب کشیدند. دوباره تجدید کمک کرده و به سمت ما حمله ور گشتند. مجددا شلیک کرده چند نفر را به خاک انداختیم بقیه با کمال یاس برگشتند و باز در تهیه حمله برآمدند. من به اطراف خود نگاه می کردم که مبادا محلی باشد که دشمن حائل کند و به پشت ما در آید، و ما را هدف قرار دهد. گفتم چند نفر سوار شده خود را به آن دیوار خرابه برسانند و همانجا بمانند تا مبادا آن نقطه به چنگ دشمن درآید.
مشهدی صادق تبریزی یکی از هرج و مرج طلبان بزدل که از تقلب اینجا سردسته شده بود این امر را غنیمت شمرده سوار شد و بدر رفت. بقیه سوارها تا چنین دیدند همگی یک مرتبه سوار اسب ها شده پشت به جنگ دادند. دو نفر آنها فورا با تیر دشمن افتادند. یکی از آنها هاشم نامی بود تبریزی که از کثرت شرارت و بی رحمی او را یزید هاشم می گفتند. کشته شدن او بجا بود. خیلی افسوس خوردم که مشهدی صادق کشته نشد زیرا در جنگ شاه آباد نیز به همین قسم فرار کرده باعث فرار جمعی شده بود. خلاصه از یکصد سوار، من ماندم و جلودارم میرزا علی مرانی(از آبادی های سه هزار تنکابن) که در آن رشته قنات مشغول جنگ بودیم و دسته یفرم که تا این وقت به هیچ سمت تیراندازی نمی کردند، تازه داخل دره مشغول تیراندازی شدند.
بسیاری قشون دولتی که همه جاهای خوب را قبلا سنگر کرده و در دست داشتند ما را به کلی عاجز کرد. وقتی جمعیت من پشت به جنگ داده منهزم شدند، دشمن از طرف پائین همان رشته قنات که سنگر ما شده بود، باغات قندشاه را متصرف شده کم کم به سمت ما آمده یک مرتبه آگاه شدم که میان ما و سوار قراچه داغی بیش از یک چاه فاصله نمانده است. اول یک صاحب منصبشان را با تیر زده خواستم سوار شوم که اسبم را از بالای تپه زدند. اسب درغلطید و پایم زیر تنه او کوفته شد. مع هذا تا سر سوارها به صاحب منصب تیر خورده خود گرم بود، من و میرزا علی مرانی، پیاده خود را داخل نیزار و دره کرده به دسته یفرم پیوستیم.
گرچه در این مسافت که تقریبا دویست متر بود چندین تیر برای ما دو نفر خالی کردند ولی هیچکدام به هدف نخورد. اینجا دسته یفرم کمک نمود و به سمت دشمن شلیک کرده آنها را عقب نشاند. وقتی به سنگر یفرم رسیدم حال آنها را از حال خود بدتر دیدم. چند تن از جوانان رشید او کشته شده چند تن هم زخمدار بودند. از صد سوار او بیش از سی نفر باقی نمانده باقی همه فرار کردند ولی این چند تن باقی مانده مثل شیر خشم آلود از یمین و یسار دشمن را دفع می کردند.
دور نا را دشمن احاطه کرده است و هر آن حمله می آورد و از طرف ما هم شلیک می شد. مسافت بسیار نزدیک بود. یفرم منتهای جلادت را به خرج می داد. او نفرات خود را به چهار قسمت کرده به چهار سمت واداشته و بعض را هم به رو خوابانیده بود. هروقت دشمن نزدیک می شد امر به شلیک می داد. اسب و آدم از دشمن به خاک می افتاد و بقیه عقب کشیده تجدد قوا کرده حمله می کردند. علت به رو خوابانیدن نفرات ما این بود که دشمن قبلا طوری حرکت خود را معین کرده و همه ی سرکوب ها و جاهای لازم را سنگر کرده بود که ممکن نبود سر ما از لب دره دو انگشت بلند شود و گلوله به آن نرسد.
مثل اینکه دشمن قطع داشت که جنگ در همین نقطه واقع خواهد شد. اینکه بدون بلد و نقشه یک مرتبه میان دریای لشگر و مسلسل ماکزیم و غیره گیر افتادیم. پناه ما همین دره و نیستان بود. با اینکه تعداد زیادی آدم و اسب تلفات داده بودیم مانند شیر زخم خورده به جان می زدیم. برای اینکه نفرات باقیمانده فرار نکنند به یفرم گفتم خوب است همه اسب ها را بکشیم که کسی را یارای فرار نباشد. گرچه فرار هم غیر ممکن می نمود. ناگاه جمعی از بختیاری ها داخل جمعیت ما شدند به طوری که هیچ نتوانستیم بفهمیم چگونه خود را داخل دره نموده با ما مخلوط شدند.
ابرام ارمنی اصفهانی از جوان های رشید یفرم که زبان بختیاری بلد بود آنها را از دسته ی سردار اسعد پنداشته با آنها تعارف می کرد. هرچه فریاد کردم اینها دشمن هستند نگذارید داخل شوند، گوش ندادند. بختیاری های دولتی وقتی عده ما را قلیل دیدند، یک مرتبه برای غارت ما، دست برآوردند. تعجب در اینجا بود که آنها غارت را از قتل پیش انداخته تصور نمی کردند که ممکن است کشته شوند. موزر را از دست خود ابرام گرفته و تفنگ را از دست لبوالقاسم خان در ربودند. من از روی احتیاط دویست تومان خرجی خود را چهار قسمت کرده در ترک چهار نفر گذاشته بودم که اگر قسمتی به واسطه تلف شدن اسب و آدم از بین رفت قسمت دیگر باقی بماند. پنجاه تومان از این پول در ترک ابوالقاسم خان بود که با اسب و تفنگ بردند. فریاد ما بلند شد. عده ما که در اطراف دره متفرق بودند یک مرتبه به سمت بختیاری های غارتگر رو آوردند. در حالی که بعضی از بختیاری ها برای غارت با مجاهدین دست به یقه بوده، موی یکدیگر را چسبیده بودند، به سمت آنها شلیک کردیم. چند نفرشان افتادند و بقیه با مقداری اموال که غارت کرده بودند بدر رفتند. این حادثه باعث خوف و وحشت بسیار گردید. ما از پردلی و جرات آنها به شگفت آمده ناگزیر شدیم احتیاط خود را بیشتر کنیم. طولی نکشید که هشت سوار بختیاری دیگر میان عده ما در آمده، گویی از وسط ما روئیدند. به سبب اتفاق اولی، ما دست و پای خود را جمع کرده فورا پرسیدیم از کدام دسته هستید؟ قدری تامل کرده گفتند از دسته سردار اسعد. گفتیم اگر از دسته سردار اسعد هستید تفنگ خود را بیندازید تا بدانیم که راست می گوئید. آنها نیز که به واسطه تصادف با ما، کم نترسیده بودند در دادن تفنگ اهمال کردند. حق هم به جانب آنها بود شاید ما دوست نبودیم. ولی یک مرتبه از طرف ما شلیک موزر شد. هشت نفر بختیاری از اسب غلطیتند. هشت راس اسب آنها را به جای اسب های کشته شده ی خود تصاحب کردیم. اندک زمانی نکشید که به ما معلوم شد آن هشت نفر از بستگان نزدیک سردار اسعد بودند و از آن کار بی اندازه برای ما خجلت و ندامت حاصل شد. شاید اگر کسان مقتولین در آن هنگام می فهمیدند که قاتلین از مجاهدین هستند، نزاع داخلی برخاسته در همان جا ساد بزرگی به وجود می آمد. این نکته را می بایست قبل از وقت سردار اسعد و سپهدار ملتفت می شدند و برای بختیاری های مجاهد علامتی قرار می دادند تا مجاهدین بختیاری دولتی را از بختیاری ملی شناخته، تمیز دهند و در موقع تصادف به قتل هم اقدام نکنند.
برای ما هیچ تقصیری ثابت نمی شود زیرا ما جمعی معدود در بین چندین هزار قشون مسلح دولتی محصور بودیم و به طوری حواس ما مختل شده بود که امیدی به زندگی نداشتیم و دوست و دشمن به چشم ما یکسان می آمد. خاصه دوستانی که با دشمن تمیز داده نمی شوند. هنوز از خیال این کشتار نا بهنگام آسوده نشده بودیم که دسته ای دیگر از بختیاری ها با یک پارچه قرمزی که به علامت مشروطه خواهی عودا برای گول زدن ما روی لوله تفنگ انداخته بودند خواستند غفلتا داخل ما شوند و اصراری هم داشتند که خود را به ما برسانند. آنها را با تهدید، نیایید می زنیم، دفع کردیم. این آخرین نا نمیدی ما بود. بعد از آن سه ساعت تمام با این عده دشمن قوی و جمعیت کثیر جنگیدیم، براثر شلیک توپ از سمت پائین یعنی طرف اردوی قاسم آباد، تازه فهمیدیم اردوی ما از یمین و اردوی سردار اسعد از یسار به کمک ما آمده به شدت مشغول جنگ هستند. پس با قلب قوی، سخت تر به جنگ پرداختیم خاصه یفرم که مثل شعله آتش از یمین و یسار در تک و دو بود و نشان می داد که در صفحه روزگار از این قسم گیر و دار بسیار دیده است. اما من که به واسطه کوفتگی ران هایم از غلطیدن اسب نمی توانستم راه بروم، تفنگ دست خود را به واسطه این که تفنگ ابوالقاسم خان را بختیاری ها ربوده بودند به او دادم و خود با موزر مثل سایر مجاهدین در گوشه ای دشمن را دفع می کردم.
حال ببینیم چه شد که اردوی بختیاری و مجاهد به ما کمک کردند. ما که صبح برحسب قرارداد روز قبل سپهدار و سردار اسعد به سمت فیروز بهرام حرکت کردیم، سپهدار از قره تپه سوار شده برای بازدید سردار اسعد به قاسم آباد رفت. در میان راه صدای شلیک ما که از دو فرسخی کمتر بود به گوش او رسیده و دانست که ما با قشون دولتی تصادف کرده مشغول جنگ هستیم. سپهدار خود به قره تپه مراجعت کرد که اردو را حرکت دهد و به سردار اسعد نیز خبر داد و خواستار شد که او نیز با بختیاری ها حرکت کنند.
پس از ورود سپهدار، اردو با معزالسلطان که او نیز از قضیه مطلع شده بود حرکت کرد. اردوی سردار اسعد که روز اول جنگشان بود و البته می خواستند جلادتی بنمایند، به فوریت خود را حاضر معرکه کردند و یک عراده توپ هفت سانتی متری آنها با توپ دولتی مقابل شد. این بود که بدوا صدای توپ طرفین از راه دور به گوش ما رسید.
کم کم جمعیتی که با ما می جنگیدند و ما را از چهار سمت احاطه و در نیزار محصور کرده بودند و همه ما را شکار خود می پنداشتند، به سمت پائین یعنی همان نقطه ای که بختیاری ملی شروع به جنگ کرده بود متمایل شده؛ ده ده و صد صد از جنگ ما دست برداشته به سمت خصم قوی خود رفته با هم دست به گریبان شدند.
آفتاب تابستان در جلگه بلوک شهریار شدت حرارت خود را به ما می چشاند. خستگی و تشنگی و حرکات عنیف ما را از پای در آورده بود. زبان در دهان چسبیده یا مثل چوب خشک در دهان صدا می داد. من وقتی که تصور آب می کردم می خواستم جان خود را به بهای یک جرعه آب نیاز کنم. بدتر از همه اسب نازنین من گلوله خورده بود و هنوز در همان نقطه که از ما پر دور نبود، با زین و برگ ایستاده بود. هر وقت چشمم به اسب می افتاد جگرم می خواست از هم بپاشد. از بس این اسب را دوست داشتم نمی توانستم غصه و اندوه خود را مخفی نمایم. حالا فهمیدم یفرم آن روز که در نکی (نیکویه) برای کشته شدن اسب خود می خواست با موزر خود را بکشد چه حس می کرد.
در هر صورت در بیابان میان قندشاه و ده مویز و احمدآباد و حسن آباد جنگ هفت لشگر بود. آتش از هر سمت زبانه می کشید و تگرگ مرگ می بارید. گوشه ای نبود که مردی نیفتاده باشد. کناری نبود که اسبی نمرده باشد. مرکب بی راکب و راکب بی مرکب بسیار دیده می شد. قشون دولتی و ملی با هم در آویخته خون یکدیگر را به هدر می دادند. به هر سمت که چشم کار می کرد دسته ای با دسته دیگر مشغول قتال و جدال بودند و صدای توپ و تفنگ از هر جایی بلند بود. البته ما دیگر به زندگی امیدوار شدیم و طولی نکشید که از محاصره رعایی یافتیم. تپه بزرگ نیز از دست دشمن گرفته شد و به جای قزاق دولتی، مجاهدین بیرق سرخ خود را برپا کردند. مجاهدین ما که فرار کرده بودند به سمت ما برگشتند. یک راس اسب برای من آوردند و من سوار شدم. بختیاری های سردار اسعد ما را شناختند و دیگر از نا احتراز نداشتند. در همین موقع چشم شان به اجساد بختیاری هایی افتاد که به دست مجاهدین کشته شده بودند. یک مرتبه صدا را به شیون و زاری بلند کردند ولی چون اجساد مجاهدین ارمنی و مسلمان هم پهلوی آنها دیده می شد ناگزیر گمان کردند که آنها به دست دولتیان کشته شده اند ولی اسب هایشان را که مجاهدین سوار بودند چگونه می شد پنهان کرد. در حالی که اینها مشغول گریه و زاری بودند، ما به طرف تپه در محلی که عده ای از مجاهدین ما بودند راندیم و از معرکه خلاص شدیم. چون بیم آن می رفت که پی به مطلب برده جنگ داخلی بین مجاهد و بختیاری شروع شود. در همین اثنا معزالسلطان با یک عراده توپ رسید و توپ را بالای تپه کشیده و توپچی چند تیر توپ به طرف دشمن شلیک کرد. این کار در همان موقعی بود که به بختیاری های سردار اسعد خبر رسیده بود که بایستی بیایند و به ما کمک کنند. قریب صدنفر از آنها به جای آن که اسب های خود را زین کرده سوار شوند با شتاب پیاده به معرکه آمدند و در همان وهله اول چنان جلادت ورزیدند که با دولتیان دست به گریبان شده در اندک مدتی آنان را مثل گله گوسفند به سنگرهایشان دوانیده محصور کردند.
بختیاری های دسته سردار اسعد(ملی) و بختیاری های دسته امیر مفخم (دولتی) هیچ نمی خواستند با هم بجنگند ولی وقتی به جنگ درآمدند مردانه کوشیدند و مقدار کثیری از یکدیگر را کشتند و بالمآل دسته سردار اسعد پیروز شد.
وقتی به تپه رسیدیم با شدت گرما و تشنگی در حالی که رمقی به تن ما نمانده بود، احساس آسودگی کردیم.
اغلب سوارها خود را از اسب به زیر انداخته به سایه پناه بردند. معزالسلطان چند نفر سقا همراه آورده بود. آنها رفتند و از لجن زارها با مشگ آب آوردند. چه آبی! مثل آب حمام!. کجا هجوم تشنگان می گذاشت آب به کام کسی برسد. آن قدر در به دست آوردن آب زور آزمایی می کردند تا آب به زمین می ریخت و به کسی نمی رسید. من که تمام وقت به فکر آب بودم فکر کردم که اگر خود را به منزل منتصرالدوله که در همان نزدیکی بود برسانم، ناچار آب یخی به دست خواهم آورد. ولی مجاهدین مخالفت کردند و گفتند اگر شما بروید ترتیب از دست رفته، توپ بی صاحب خواهد ماند. مخصوصا عمیدالسلطان به طوری اظهار ترس می کرد که من خجل شده ناچار ماندم.
*****
Comments
فتح تهران، راهپیمایی خونین برای آزادی ۲ — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>