فتح تهران، راهپیمایی خونین برای آزادی ۳
خاطرات سرتیپ دیوسالار قسمت اول
خاطرات سرتیپ دیوسالار قسمت دوم
خاطرات سرتیپ دیوسالار قسمت آخر
در تهران
یفرم وقتی شکست دولتیان را مسلم دانست خود را به بادامک رسانید و به استراحت پرداخت و کسی را نزد من پیغام داد که جای من خوب است بگوئید توپ را به اینجا بیاورند. شب را در قرا تپه منزل منتصرالدوله ماندم. صبح با اردوی مجاهد به بادامک آمدم. تازه پیاده شده و هنوز به سوارهای خود که نمی دانستم در کجا مسکن دارند سرکشی نکرده بودم که جنگ در کمال شدت از طرف دولتی ها در احمدآباد و شاه آباد شروع شد. مقابل سعیدآباد جلوی بادامک که طرف تهران است در تپه کوچکی با درختان انبوه، سواره نطام قزاق اردو زده ماکزیم را به باغ بادامک بسته بودند و گلوله مثل باران بهاری به محل اردوی ما می ریخت. هر طرف ما را قشون دولتی گرفته بودند و صدای شنیدر از هر طرفی بلند شده و گلوله آن بالای سر ما می ترکید.
در این روز حال من خوب نبود ران هایم به شدت درد می کرد و قابل جنگ نبودم. در گوشه ای که کمتر گلوله می گرفت دراز کشیده تماشا می کردم. سپهدار و مسیو یفرم و معزالسلطان دیوار پائین را محاذی احمدآباد خراب کرده دو عراده توپ کوچک بیرون کشیده در مقابل اردوی دولت به شلیک پرداختند.
بعداز ظهر خبر آوردند که دولتیان سنگر منتصرالدوله را با توپ خراب کردند و نصف بدن یک نفر را هم گلوله برده است و مجاهدین از سنگر خود بیرون ریخته خود را توی ده کشیده اند. ناگهان یفرم و معزالسلطان بالای سر من پیدا شدند و قضیه سنگر منتصرالدوله را شرح داده به من گفتند اگر خود را به سنگر منتصرالدوله نرسانی، جلوگیری از قزاق غیر ممکن خواهد بود. تا من خواستم حال خود را بیان کرده به آنها بفهمانم حالتی ندارم، آنها دو طرف بازویم را گرفته مرا بلند کردند. ناچار سوار شده به ده مویز رفتم. من با پنج شش نفر که یکی از آنها جوادخان تنکابنی(نیکنام) بود به سنگر منتصرالدوله که بالای ده است رفته از شدت درد پا با هزار زحمت توانستم خود را به منتصرالدوله برسانم. او با چند نفر نهر گودی را سنگر کرده با قزاق های دولتی که طرف سعیدآباد را داشتند مشغول جنگ بود. من هم محلی را انتخاب کرده به مدافعه پرداختم. مسافت بین ما و دشمن به قدری زیاد بود که گلوله ماکزیم آنها به ما نمی رسید. دشمن می خواست جلوتر بیاید. بین من و آنها یک خرمن کاه بود که آنها می توانستند پشت آن سنگر کرده ماکزیم را به کار بیندازند. دشمن برای رسیدن به خرمن کاه تلاش داشت. با اینکه یک نفر از آنها را با گلوله زدم باز فرصت کرده ماکزیم را به پشت خرمن کاه رسانیده به کار انداختند. گلوله بالای سر ما باریدن گرفت. داود مجاهد و یک نفر دیگر زخمی شدند. ناچار از معزالسلطان یک عراده توپ خواستم. معزالسلطان فورا فئودور توپچی را با یک عراده توپ فرستاده، فئودور توپ را به سمت دشمن میزان کرده مشغول تیراندازی شد. تیر اول به قله تپه وسط قزاق ها پاره شد. تیر دوم و سوم قزاق ها را از تپه سرازیر کرد. چون این محل برای کار گذاشتن توپ مناسب بود، یفرم یک عراده توپ دیگر فرستاد و دشمن از این سمت به کلی شکسته و مغلوب شد.
غروب به سمت منزل که همان باغ است آمدیم. فردا صبح من و منتصرالدوله برادر عاصم الملک و شاهزاده حسن را فرستادیم. آنها سه سمت سعیدآباد را متصرف شدند و کم کم طرف سعیدآباد رفته دیدند سعیدآباد از دشمن خالی است. فرصت را غنیمت شمرده داخل ده شدند. ما هم بسیار خوشحال شده به سپهدار خبر دادیم و یکصد نفر سوار برای ساخلوی آنجا روانه نمودیم. خوشحالی زیاد ما از گرفتن سعیدآباد از این رو بود که این ده رو به روی بادامک و سر راه تهران واقع شده بود. اگر سعیدآباد در دست دشمن باقی می ماند، حرکت ما به طرف تهران امکان نداشت.
همان روز سردار اسعد با عده ای بختیاری به ده مویز رسیده برای دیدن سپهدار به بادامک آمدند. اردوی دولتی از هر سمت سر بلند کرد ولی از حرکت خود بهره ای نبرد. آذوقه در میان مجاهدین نایاب بود ولی چون موقع خرمن بود برای علیق مال در تنگی نبودند. در میان همه ی مجاهدین یک من نان پیدا نمی شد. من نهار را پیش سپهدار خوردم و آن عبارت از یک کف دست نان خشک و چند دانه خیار پوسیده و قدری پنیر. اما از آن طرف گاری ها پیوسته برای قشون دولتی آذوقه حمل می کرد و ما با حسرت ناظر آن بودیم. فشنگ ها هم در شرف ته کشیدن بود. روسا مواظب بودند که تیر بیجا نیندازند. در اردوی ما افراد شاهسون اینانلو و ایلات قزوین از جنگ نا امید شده به طرف قزوین فرار می کردند. باغ بادامک از کشتار اسب های سواره نظام متعفن شده شامه را صدمه می زد. اردوی دولتی نیز گویا از وضع و حال ما آگاه شده فقط به محاصره قانع بودند. یعنی چون جلوی ما را داشتند، چندان لازم نمی دیدند که به زور متوسل شوند.
سومین روز اقامت ما در بادامک در منزل سعدالدوله، مجلسی از هیئت مجاهدین و آقایان بختیاری تشکیل شد. هرکس برای حرکت یا ماندن رایی داد. بعضی را عقیده این بود که بدوا به یکی از قلاع و سنگرهای دولتی که در جلو بود شبیخون زده یک قلعه دشمن را تسخیر کنیم و زهرچشمی از آنها گرفته به طرف تهران حرکت کنیم. خستگی جنگ دائمی و نبودن آذوقه و مهمات و کشته شدن اسب ها و تشجیع تهرانی ها به توسط قاصدهای مخصوص به حرکت به طرف تهران و باز شدن راه ما از طرف سعیدآباد به سمت تهران، ما را وادار کرد که همان شب به تهران حرکت کنیم. موقع حرکت این طور قرار شد که معزالسلطان و عمید السلطان با دویست نفر از مجاهدین توپخانه را حرکت داده خود معزالسلطان با توپخانه بیاید. پنج از شب گذشته از بادامک حرکت کردیم. عده ای بختیاری و خوانین شان در بادامک به ما ملحق شدند.
با تانی و بی صدا به سعید آباد آمده ساخلوی آنجا را که متجاوز از یکصد نفر بودند برداشته تا راه شوسه طوری عبور کردیم که از هیچ سمت صدایی بیرون نیامد. گویا دشمنان فقط به حفظ خود می کوشیدند و به کلی از حرکت غفلت داشته اند. ساعتی نکشید که از محل خوف و خطر دور شدیم. سر راه شوسه با قراول قلعه سلیمان خان تیر و تفنگی رد و بدل شد ولی قراولان قلعه به هزیمت رفتند. ما هم راه شوسه را رها کرده از بالای آن گذشتیم. به همین دلیل یافت آباد که محل اردوی دولتی و توپ های بزرگ شنیدر بود و به مسافت زیادی از ما پائین مانده و ما از بیراهه از کن و سولقان گذشته، از طرشت بیرون آمدیم.
در تهران
سردار اسعد و سپهدار امر کردند که مجاهدین با بیرق سفید حرکت کنند. جمعی پیراهن خود را از تن بیرون کرده روی پرچم سرخ انداختند و برخی هم روی تفنگ و از دروازه بهجا آباد وارد شدیم. قراولان دروازه فرار کردند. ما یکسره خود را به بهارستان رسانیده سپهدار و سردار اسعد را داخل بهارستان کرده هزار بار خدای منتقم را شکر و ثنا گفتیم.
یفرم برای محاصره قزاقخانه در خیابان اسلامبول منزل کرد. من برای حفظ پارلمان در خانه عزیزالسلطان در مشرق پارلمان جا گرفتم. سواره بختیاری را به دروازه شمیران و یوسف آباد و جاهای مهم گماشتند. من شخصا آهنگر آورده در مسجد سپهسالار را که قفل کرده بودند باز کردم و بالای گنبد و گلدسته کشیک چی گذاشتم. پس از مرتب کردن دسته خود با احمد دیو سالار برادرم روانه منزل شدم و با عیال و دو دختر کوچکم ملاقات کردم. به زنم گفتم این چکمه ایست که در ساری در حالی که با نصایح آمیخته با گریه و زاری می خواستید مانع حرکت من شوید بپا کردم. اکنون آن را با فتح و پیروزی و با نهایت افتخار از پا در می آورم. باری به شادمانی شامی خوردیم و برای خواب به پشت بام رفتیم که یک مرتبه صدای شلیک توپ دولتی ها از قصر قاجار بلند شد. من برای اینکه خانه ما به پارلمان نزدیک است بچه ها را از پشت بام فرود آورده داخل زیر زمین نمودم و تا صبح همان جا ماندم. صبح برای من اسب آوردند و سوار شدم و به پارلمان رفتم. باران گلوله توپ از دو سمت قزاقخانه و قصر قاجار می بارید. در بهارستان پیاده شده اسب را برگرداندم و نزد سپهدار که در حوضخانه مجلس شورای ملی نشسته بودند رفتم.
آنها برای سنگربندی و حمله از سمت دولاب و دوشان تپه به من دستوراتی دادند. من سربازهای خود را برای جنگ به جاهای مناسب گذارده خود با چند تن مجاهد ولایتی در کوچه نزدیک در پشت مسجد سپهسالار ایستاده بودم. یک مرتبه دیدم در سایه ی توپخانه اطراف قریب یکصد تن سیلاخوری (قزاق های لر دولتی که در قساوت و خونریزی مشهور بودند) از طرف خیابانی که به دولاب می رود با حمله و یورش تا در طویله و خانه عزیزالسلطان که جنب پارلمان است رسیدند و تقریبا سینه به سینه برخوردیم. من به مجاهدین خود فریاد کشیدم از بالای پشت بام طویله به شلیک پرداختند. پانزده نفر سیلاخوری ها که رسیده بودند مانده و بقیه عقب کشیدند. ولی ما مهلت شان نداده از پائین و بالا به رویشان شلیک کردیم و همه به خاک هلاک غلطیدند. یک نفر از آنها داخل کوچه شد و نزدیک بود که از نظر غایب شود که ابوالقاسم کدیر سری (کدیر سر روستایی در کجور مازندران) او را از پای درآورد و چند نفر از طرف دیگر پیدا شدند آنها هم به قتل رسیدند و بیست نعش جلوی سنگر ما به زمین ماند. برای کسب اطلاع و برای این که پارلمان و مسجد سپهسالار را دور نزنم تا به نزد سپهدار بروم، دیواری که پارلمان را از حیاط عزیزالسلطان جدا می کرد شکافته از آنجا عبور و مرور می کردم.
محمد خان خواهر زاده من جمعی را در حجرات مسجد سپهسالار جمع کرده مشغول بمب درست کردن می باشند. حمله سیلاخوری ها سبب شد که مجاهدین روی بام مسجد سپهسالار سنگربندی نمایند و برای دفاع و محافظت پارلمان، دستجات بختیاری هم مجهز به بمب و اسلحه شده همراهی کنند. در این وقت جنگ به شدت ادامه داشت. من یک کار دیگر هم کردم. وقتی دیدم که از کوچه تا خیابان عین الدوله نمی شود رفت، پشت مسجد سپهسالار خانه به خانه دادم سوراخ کردند تا رسیدیم به خیابان عین الدوله و به شدت بر سر مهاجمین گلوله باران کردیم. ولی آنها مرتبا خانه ها را غارت می کردند و کوله بار بسته به عقب حرکت می دادند و از همین کار معلوم می شد که آماده فرار هستند. شب دوم من به سنگرها سری زدم. اجساد مقتولین از گرمی هوا متعفن شده سگ ها نیز مشغول خوردن آنها بودند. دماغم را گرفته و خود را به محوطه ای انداختم و مدتی گیج روی سبزه ها افتادم و بعد کشیک سنگرها را عوض کردم.
صبح مجددا جنگ از همین نقطه شروع شد. سیلاخوری ها و ممقانی ها طرف شمال خیبان عین الدوله مشغول چپاول بودند. بالاخانه روی بام طویله که مجاهدین من سنگر دارند دیوارش نازک بود و جلوی گلوله را نمی گرفت. درین موقع نظام سلطان پیدا شد. از او خواهش کردم یک گاری یا دوچرخه پیدا کند و نعش ها را از جلوی سنگر ما بردارد بلکه از بوی عفن و سرگیجه آور آنها راحت شویم و فئودور توپچی را هم با یک عذاده توپ اطریشی به ما برساند.
نظام سلطان هردو کار را انجام داد. بر سر محل نصب توپ قدری در تردید بودیم. بالاخره آنرا در خرابه پشت بهارستان نصب کردیم. از پشت دیوارها و بالاخانه ها پشت سر هم گلوله می آمد. برای این که فئودور بتواند بدون آن که تیر بخورد توپ را میزان کند ما به طرف مقابل به شدت تیراندازی می کردیم. همین که توپ میزان شد چند تیر توپ به سنگر غارتگرها رها نمودیم و آنها را از جا کنده وارد آن محوطه شدیم. آنها نتوانستند بارهای غارتی را که بسته بودند در ببرند چون رئیسشان که درویش خان نام داشت در همین جا گلوله به مغزش اصابت کرد و از پله ها به دهلیز در غلطید.
جیب و بغل او را گشتند، چند تومان پول و حکم یاوری(درجه نظامی) که روز پیش به او داده شده بود در آن بود. من یک نفر امین به سر اموال غارتی گذاشتم که آنها را به صاحبانش برگرداند. در این روز این سمت به کلی پاک شد. یعنی ما تا دروازه دوشان تپه و دولاب را تصرف کردیم. معزالسلطان هم با بقیه اردوی ما به تهران وارد گشت. یفرم هنوز با قزاقخانه می جنگید. فشنگ مجاهدین قریب به تمام شدن و آثار قحط در شهر هویدا بود. معزالسلطان و یفرم جلسه کردند و قرار دادند که فردا شب یک دسته پانصد نفری با بمب و موزر به سلطنت آباد که شاه در آن اقامت داشت حمله ور شویم. یفرم و معزالسلطان ورقه ای بردند که به تصویب سپهدار و سردار اسعد برسانند. روز بعد خبر آوردند که شاه صبح زود خود را به سفارت روس انداخته و متحصن شده است.
کمیسیون عالی تشکیل یافت و نمایندگان مجلس شورای ملی احضار شدند. سپهدار ملقب به سپهسالار گردید و سردار اسعد وزیر داخله شد و اسرا به اوطان خود رفته و دسته امیر مفخم و سردار اسعد بختیاری آشتی کردند. مقاوله نامه ای با شاه و سفارتین تنظیم شد. شاه از سلطنت خلع و پسرش سلطان احمد میرزا به شاهی رسید و عضدالملک قاجار به نیابت سلطنت برقرار گردید. یفرم رئیس نظمیه شد و من لقب ,سالار فاتح, گرفتم
*****
Comments
فتح تهران، راهپیمایی خونین برای آزادی ۳ — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>