آمُله
آمُله داستان مستقلی ست، اما خواندن «بانو» قبل از آن توصیه میشود
(۱)
به حومه ی مه میترا(بابُل)[۲] که رسیدند تپش قلب آمله تندتر شد. گویی بار اولش هست که به مه میترا می آید. هشت سالش بود که برای اولین بار با پدر و مادرش به مه میترا آمده بود . لبخندی ناخوآگاه بر لبانش نشست. فکر کرد ” زمان چه زود می گذرد، هجده سالم شد”. از آن زمان هر سال دوبار به معبد سر زده و برای سلامتی پدرش که در این ده سال در جبهه چنگ با تورانیان بود نیایش کرده و برآوردن آرزوی بزرگ زندگی اش یعنی برقراری صلح را از میترا خواسته بود.
به در بزرگ معبد که رسید، اسبش را به یکی از خدمه های معبد سپرد و وارد حیاط شد. نهر کوچکی که از بابُل رود منشعب می شد، ازضلع جنوبی از طریق کانالی که در زیر عمارت بود وارد شده و پس از عبور از حوضچه بزرگی که درست دروسط حیاط بود از طریق کانال زیر زمینی در ضلع شمالی معبد دوباره به بابل رود می پیوست. آمله دستش را که بوی چرم افسار اسب می داد در آب شست و وارد سالن بزرگ معبد شد. نوری گرمازا و مطبوع ، درست مثل نور خورشید، از گویی که در دست چپ تندیس بزرگ میترا که در انتهای دیگر سالن بر روی سکویی قرار داشت سالن بزرگ را گرم و روشن می کرد. هفت مشعل کوچک که بصورت دایره در اطراف تندیس قرار داشتند مدام با سرعتی کم می چرخیدند. مشعل ها روی سکویی چوبی قرار داشتند که از پایین به پره هایی وصل بود. پره ها را طوری داخل کانال آب که درست از زیر تندیس می گذشت قرار داده بودند که جریان آب باعث چرخاندن شان می شد. اساتید کناره ی بابل رود تندیس و مشعل ها را چنان استادانه ساخته بودند که از برخورد نور مشعل ها به گویی که در دست چپ میترا بود نوری آفتاب گونه منعکس می شد. تو گویی خورشیدی کوچک در دست چپ میترا هست. تیر و کمان بر پشت داشت ، تیرها به استثناء یکی که رنگی متمایل به سرخی داشت همگی خاکستری بودند. بارها آمله از پدر و برادرانش علت سرخ بودن آن تک تیر را پرسیده بود . اما هرگز جواب قانع کننده ای نشنید. در دست راست میترا شمشیری بود آماده برای دفاع از خورشید. آمله نزدیک تندیس که رسید دو زانو برزمین نشست. رو به میترا گفت:
ای پاسدارنده ی روشنایی و گرما
سرزمینم را از گزند بیگانگان دور نگهدار.
صلح را برقرار
و به دلها مهر و گرما ارزانی دار.
به دلهای سرد دشمنان مان هم
که خیال دریدن سرزمینم را در سر دارند.
ای سرچشمه ی مهر و دوستی
جشن و سرور از سرزمینم رخت بر بسته
دختران گیس ها را بریده و دیگر گوشوار به گوش نمی کنند
و میادین کشتی تهی از پسران جوان
زن و مرد، پیر و جوان، دلواپس و پریشان، همه در انتظار تیری که از شهر فریدون شاه، ساری[۳] پرتاب خواهد شد
ای پاسدارنده ی خوبی ها و یاور نیکان
تیر پهلوانی از سرزمینم مرز ایران و توران را نشان خواهد کرد. نگذار شرف و ناموس مردمان ما زیر استیلای شمشیر دشمنان قرار گیرد. از تو می خواهم پشتیبان و یاورش باشی . چشمان نگران و اشک آلود دختران و مادران نیز اینرا از تو می خواهند.
شنیدن روایت زندگی پدرش اشتاد دیلمی و سفر او به گیلان برای دیدار دلبندش بانو بعداز بیست و پنج سال دوری، تلنگری بود به آمله تا برای نخستین بار بطور جدی به مفهوم عشق بیاندیشد. کودکی و نوجوانی اش همزمان بود با دوران جنگ و خونریزی . گرچه جنگ یا هر بلای دیگر نمی توانند عشق و محبت را محو کنند اما آنرا از محیط مناسبی که بتواند خودش را بروز دهد محروم می کنند. جنگ اغلب دوران ترکتازی و میدان داری قساوت ها و راهزنیها و زورگوییها است.
آمله و هفت نفر دیگر از آشنایان و بستگان پس از بازدید از معبد میترا راهی ساری شدند. حالت نه جنگ و نه صلح که چند ماهی برقرار بود راهها را حتی از موقع جنگ نا امن تر کرده بود. هر گوشه ای ممکن بود سربازان دشمن یا راهزنان محلی کمین کرده باشند. هزاران نفر از شهرها و آبادیهای ایران سواره و پیاده می خواستند خود را به ساری رسانده تا پرتاب تیری را که قرار بود مرز ایران و توران را تعیین کند ببینند. اما راه مه میترا به ساری که آمله و همراهانش می رفتند باریک بود و جنگلی، خلوت و بسیار پر خطر. چندنفری بین راه به گروهشان پیوستند که اندکی مایه دلگرمی شان شد. یکی از کسانی که به گروه پیوست مرد حدود چهل ساله ای بود که بسیار کنجکاوی می کرد. تقریبا از همه که حدود بیست نفر بودند پرسشهایی درمورد اینکه از کجا می آیند و چه کاره اند می کرد. غیر از جوانی هفده هجده ساله که در گروه بود بیشتر مردان گروه را افراد مسن تشکیل می دادند. پسر جوان بالاخره از فضولیها و مزاحمتهای مرد چهل ساله به ستوه آمد و کارشان به دست به یقه شدن و درآوردن شمشیر کشید که اگر وساطت بقیه نبود کار به خونریزی می کشید. مدت زمانی نه چندان طولانی پس از این ماجرا رسیدند به محوطه باز و کم درخت و تصمیم گرفتند که همانجا برای استراحت اسبان و خوردن چاشت اتراق کنند. دور سفره هایشان نشسته و مشغول خوردن بودند که ناگهان عده ای سوار مسلح محاصره شان کرده و مرد چهل ساله که به نظر می رسید همدستشان باشد در چند قدمی پسر جوانی که با او درگیر شده بود ایستاده و تیری را که در کمان گذاشته بود بطرف او نشانه گرفت تا فرصت دفاع به او ندهد. سه نفر از راهزنان بطرف جوان رفته و پس از خلع سلاح وی به توصیه مرد چهل ساله او را گرفتند زیر باران مشت و لگد. زنها که وحشت زده شده بودند گریه می کردند ، کسی جرات حرف زدن و اعتراض نداشت. بار اسبها را پایین آورده و تمام ساروغ ها را گشته و هرچه را که ارزشی داشت برداشتند . برای یافتن سکه ، گردنبد و انگشتری و النگو به بازرسی بدنی همه پرداختند. کارشان که تمام شد جوان را که لت و پار و تقریبا بی هوش روی زمین افتاده بود بلند کرده و به درختی بسته و رو به بقیه گفتند: شماها می توانید بروید. سه نفر از راهزنان در سی قدمی پسر جوان ایستاده و تیر و کمان شان را آماده می کردند. صدای گریه و زاری زنان بلند شد. تعدادی با دست جلوی چشمهایشان گرفته بودند تا چیزی را نبینند . آمله علیرغم اینکه مثل دیگران ترسیده بود و گریه می کرد ناگهان رفت طرف آن سه راهزن و با صدای بلند گفت :
– دست نگهدارید
یکی از راهزنان که به نظر می آمد رئیس یا بزرگترشان باشد پرسید:
– چه می خوای؟
آمله گفت:
– اگر او را نکشید چیزی گرانبها به شما خواهم داد
یکی از راهزنان در حالیکه به صدای بلند می خندید گفت:
– اگر منظورت بکار… هست که اونو الان مفت می گیرم
و دوید سوی آمله که او را بگیرد . رئیس شان با دست به او فهماند که کوتاه بیاید و رو به آمله کرد و گفت:
– کجاست؟ نشانم بده شاید نکشتیمش
آمله گفت:
– اول باید قول بدهید که او را نمی کشید.
رئیس دستور داد دوباره بدن آمله و دیگران و همچنین تمام اسب ها و ساروغ و بقچه ها را بگردند. وقتی پیدا نکردند رو به آمله گفت :
– دروغ میگی. چیزی نداری و نگاهی به راهزن قبلی کرد و با لبخند گفت:
– شاید رفیقم راست میگه و منظورت همانی است که او گفت.
و دستور داد آمله را بگیرند و ببرندش تو جنگل
آمله در حالیکه تقلا می کرد خودش را از دستشان خلاص کند فریاد زد:
– چرا قول نمیدی تا بفهمی راست میگم یا دروغ!
رئیس بالاخره کوتاه آمد و گفت:
– نمی کشیمش. اما وای به حالت اگر دروغ بگی
آمله که آزاد شده بود اول رفت طرف بساط چاشت و آنجا چاقویی را که رو سفره بود برداشت و رفت طرف اسبش. با چاقو قسمت عقب پالان اسب را پاره کرد و از آنجا گردنبدی زیبا را که پنهان کرده بود در آورد. پدرش چند سال پیش از فوت مادر آمله در کابلستان دو تا از این گردنبد ، یکی برای آمله و یکی هم برای مادرش خریده بود. مادرش در روزهای آخر زندگیش وصیت کرده بود که آنرا بدهند به خواهرش که در ساری زندگی می کرد. جنگ و دردسرهای دیگر زندگی به اشتاد فرصت رساندن گردنبند به خاله آمله را نداده بود. آمله چون حدس می زد ممکن است راه نا امن باشد گردنبند خودش را منزل گذاشته بود. گردنبند را که درآورد راهزنان آمدند طرف او و یکی از آنها آنرا از دستش گرفت. رئیس شان دستور داد تا زین و پالان تمام اسبها را با کارد و چاقو از هم دریده و وارسی کنند.
احتمالا قبل از غروب آفتاب به ساری می رسیدند. از ترس راهزنان و همچنین تاریک شدن هوا بدون استراحت به راه ادامه می دادند. پسر جوان حالش بهتر شده و توانست کمی غذا بخورد. پس از اینکه داستان نجاتش توسط آمله را دیگران برایش تعریف کردند از آمله تشکر کرد و شروع کردند به صحبت با همدیگر.اهل ساری بود و برای رساندن نامه ای به یکی از آشنایان پدرش که از فرماندهان قدیمی بود به مه میترا آمده بود. برادرش یکی از فرماندهان سپاه ایران در کابلستان بود. گرم صحبت بودند که عده ای شروع کردند به شول(فریاد) زدن و خندیدن. خانه های اطراف ساری را می شد دید، به مقصد رسیده بودند.
روز بعد آمله در خانه خاله اش بود که چند سوار آمدند آنجا و سراغ او را گرفتند. جوانی که خود را پیروز معرفی کرد گفت که برادر پسری است که آمله او را از مرگ نجات داده. ضمن تشکر و ستایش شهامت او، وی و خانواده خاله اش را به ضیافت شام در روز بعد دعوت نمود. بعداز رفتن پیروز و همراهانش آمله مدت کوتاهی با خاله و دختر خاله اش نشست و سپس رفت به اتاقش. تنها که شد حس کرد که بعداز ملاقات پیروزچیزی در او عوض شده و اضطرابی شیرین براو چیره گشته . انتظار نداشت فرمانده سپاه کابلستان اینقدر جوان باشد. بیصبرانه از همان لحظه اول شنیدن جریان مهمانی روز بعد در انتظار دیدار دوباره با پیروز بود. اوه که زمان این جور مواقع چه کند پیش میره!
نگاه های خواهنده به همدیگر و فرصت های کوتاه گپ زدن با هم در طول مهمانی هردو را مطمئن کرد که این عشق هست که به درِ خانه ی دلهایشان می کوبد . چند روز بعد به بهانه عیادت برادر پیروز، آمله و دختر خاله اش سری به خانه شان زده و باز همدیگر را ملاقات کردند و چند روز بعدش خاله آمله خانواده پیرور را به مهمانی دعوت کرد. کم کم دختر خاله و خاله و دیگر زنهای نزدیک از شکفتن شکوفه ی عشق شان آگاه شده و بفکر لباس روز جشن عروسی افتادند.
ساری هیچوقت اینقدر شلوغ نشده بود. هزاران نفر از تمام ایران برای دیدن پهلوانی که قرار است تیرش مرز ایران و توران را تعیین کند آمده بودند. قرار بود در روز موعود با صلاحدید بزرگان از میان داوطلبین یکی انتخاب شود. آمله و دختر خاله اش طاقت ماندن در خانه را نداشته و صبح زود زدند بیرون. چه ازدحامی. نگرانی را می شد از چشمان و طرز حرف زدن مردم خواند:
– بیچاره شدیم
– شیوه ناعادلانه ای انتخاب کردند
– خیلی زور داشته باشه هزار قدم، بیشتر نمی تونه
– نصف مازندران می افته دست دشمن
– آخر جنگی را که نمیتونی ببری چرا شروع می کنی
– چه رسوایی بزرگی
…
روی پشته نه چندان مرتفعی تعدادی از سران سپاه ایران و توران برای نظارت بر امر طبق توافق قبلی ایستاده بودند. آمله با دختر خاله اش دویست قدمی تا آنجا فاصله داشتند. بین آنها و پشته برگزیدگان سپاه و بهترین جنگاوران دو کشور در دو صف مقابل هم با درفش هایشان ایستاده بودند و پشت سرشان جمعیتی بی شمار. لحظه موعود فرا رسید و یکی از سران سپاه ایران با صدای بلند مختصری از توافقنامه دو کشور را برای مردم تعریف کرد و سپس خطاب به جنگاوران سپاه گفت :
– آیا داوطلبی هست؟
جمعیت نفس را در سینه حبس کرده بود تا اگر داوطلبی فریاد زد صدایش را بشنوند. اما کسی جواب نداد. سرکرده دوباره پرسید:
– آیا از گُردان ایران زمین کسی داوطلب هست؟
سکوت مطلق. نگرانی مردم مضطرب باز هم بیشتر شد. اگر کسی داوطلب نمی شد مرز همان پشته در قلب ساری تعیین می شد. اما سیصد قدم دورتر یا نزدیکتر مگر فرقی می کرد؟ . هیچ جنگاور و پهلوانی دلیل قانع کننده ای برای داوطلب شدن نزد خود نیافت. لابد همه از خود می پرسیدند: چرا باید یک نفر نفرین ابدی نسل های آینده این آب و خاک را متوجه خود و خانواده خودش کند؟. سکوت مرگبار و انتظار کشنده مردم را به فکر عواقب ناگوار و فردای تاریک میهنشان انداخت. آیا پاره ای از تن میهن مان برای همیشه از آن بریده و جدا خواهد شد؟ آیا مازندران، سرزمین گُردان و نام آوران ، تختگاه پیشدادیان ، پناهگاه سیمرغ و سرزمین همیشه بهار دو تکه خواهد شد؟ زندگی زیر تیغ دشمن؟. همه، زن و مرد، پیر و جوان با چشمان اشک آلود غرق در این افکار نا امیدکننده بودند. همه، حتی سالخوردگان پیش خود می گفتند ایکاش در خود توان این را می دیدم که وسط پریده و بگویم: من داوطلبم. و لحظاتی کوتاه تیری را در آسمان تجسم می کردند که حامل آرزوها و امیال شان بوده و خیال فرود آمدن ندارد.
آمله هم چون دیگران غرق در این افکار بود که احساس کرد بدنش داغ شده و در آن هوای خنک پاییزی عرق از سر و صورتش جاری است. لرزشی خفیف در بدنش حس می کرد. به دختر خاله و دیگرانی که اطرافش بودند نگاه کرد دید همه مثل او خیس عرقند و می لرزند. ناگهان پرنده ای بزرگ با بالهای فراخ را دید که از سمت البرز کوه به طرف جمعیت می آید. همه رو به آسمان به تماشای آن مشغول بودند. کم کم زمزمه سیمرغ سیمرغ(۴) پیچید . بالای سر جمعیت که آمد چند بار دور زد. درست بالای سر آمله و اطرافیانش که آمد داغی بدنش ازبین رفت و در عوض بدنش ناگهان سرد شد. حس کرد که بخشی از جان و تنش از وی جدا شده و مانند بُخاری به سمت سیمرغ صعود کرده است. سیمرغ که رد شد احساس سبکی مطلوبی به او دست داد. دیگران هم همینطور. برفراز هر دسته از مردم که پرواز می کرد ناگهان امیدواری و اندکی شادی را بر دلهایشان می نشاند. دور آخر را زد و همان وسط جمعیت فرود آمد و سریع هم بلند شد و پر زد سمت البرز کوه. مردم آنقدر نگاهش کردند تا کم کم آن دور دور ها ناپدید شد. به محض ناپدید شدن سیمرغ سرکرده سپاهی که دوبار اول را رو به سپاهیان می پرسید این بار رو به جمعیت کرد و گفت:
– هم میهنانم ، برای آخرین بار می پرسم، آیا داوطلبی برای پرتاب تیر بین شما هست؟
بانگی رسا، غریوی محکم در آن میدان چنان طنین انداخت که همه به وضوح شنیدند:
– آری، من، آرش(۳)
مردم احساس غریبی داشتند. همزمان با شنیدن “من آرش” همه مردم زمزمه کردند “من آرش”. گویی این آنها بودند که داوطلب شدند.
سرها به طرف صدا که از درون جمعیت برآمده بود برگشت. پهلوانی با بازوهای ستبر، گُردی با سر بلند از میان جمعیت به سمت پشته می آمد. کمان و تیردانش که تنها یک تیر در آن بود پشتش آویزان بودند . مردم راه را برایش باز کرده و فریاد می زدند : آرش ، آرش . نزدیکتر که آمد آمله دید که رنگ تیرش سرخ هست. یاد تیری را که در معبد در تیردان میترا بود افتاد. آرش به بالای پشته که رسید رو به مردم تعظیم کرد. مردم کماکان فریاد می زدند” آرش، آرش. و تیر و کمان را برداشت. نفس ها دوباره در سینه حبس شدند. تپش قلبهای همدیگر را می شنیدند و ناخودآگاه دست های همدیگر را محکم گرفته و می فشردند. آرش تیر را درکمان نهاد. عده ای می گریستند. عده ای زیر لب دعا می خواندند. آرش کمان را کشید . مردم دستهای همدیگر را بیشتر می فشردند. کمان را تا جایی که می شد کشید، اندکی نگهداشت و سپس رهایش کرد. دستهای مردم باز شدند ، گویی این آنها بودند که تیر را رها کردند. تیر هوا را برید و صدایی مثل صدای وزش باد به گوش رسید. آمله احساس می کرد که بخشی از وجود او همراه تیر به پرواز در آمده است ، دیگران هم همینطور. سرها و نگاهها مسیر تیر را دنبال می کردند. تا اینکه کم کم در افق سرخ فام درسمت شمال خاوری ناپدید شد. به پشته نگاه کردند و آرش را ندیدند. دانستند که در آن روز دوازده آبان (۵) آرش نه بخشی بلکه تمام جان و جسمش با آن تیر به پرواز درآمد. احساس دوگانه ی شادی نجات میهن و اندوه از دست دادن آرش تایک هفته غالب بود.بعداز یک هفته خبر رسید که تیر به درختی گردو در تخارستان ، به ساحل جیحون نشسته است. و شادی و جشن و پایکوبی آغاز شد.
چند روزی پس از آمدن اشتاد و بانو به ساری رسما مراسم خواستگاری از آمله انجام گرفت. آمله که در دوران نوجوانی به همراه والدین از منطقه ای در کنار رود هرهر (رودخانه هراز) عبور کرده و زیبایی آنجا را غیر قابل وصف یافته بود. پس از ازدواج با پیروز و جلب موافقت وی تصمیم گرفتند که خانه ای در آن محل ساخته و همانجا زندگی کنند. آنجا کنار رود هرهر هم به مه میترا نزدیک بود و هم به کاسپی دریا و بویژه بعداز جریان تیر آرش و دیدن سیمرغ دوست داشت که محل زندگی اش به البرز کوه که در جوارش سیمرغ آشیانه داشت زندگی کند. آن محل بعدها بزرگ شد و شهری پر جمعیت که نسل بعدی آن را به نام بنیانگذارش آمل(ه) نامگذاری کرد.
ا.ناوران
زیر نویس ها:
۱- ابن اسفندیار در کتاب “تاریخ تبرستان”: بنای آمل به فرمان آمله دختر یکی از روستای دیلمی و همسر فیروز ، شاه بلخ ، ساخته شد
https://www.shomaliha.net/samam
۲- مه میترا نام قدیم شهر بابل در مازندران
۳- اگر خوانند آرش را کمانگیر / که از ساری به مرو انداخت یک تیر
از منظومه ی ویس و رامین فخرالدین اسعد گرگانی
– ابوریحان بیرونی در التفهیم می نویسد: ” وگفتند که این تیر از کوههاى طبرستان بکشید تا بسوی تخارستان شد”. عبدالحی بن ضحاک بن محمود گردیزی در زین الاخبار می گوید: ” پس آرش تیر بـیانداخت، از کوه رویان و آن تیر اندر کوهى افتاد میان فرغانه و تخارستان”. ورویان منطقه ای است در مازندران.
https://www.shomaliha.net/3
۴- بر اساس اوستا محل زندگی سیمرغ، مرغ افسانه ای و فراخ بال اساطیر ما بر بالای درختی در ساحل دریای فراخکرت و یا همان دریای مازندران می باشد. فردوسی نیز این نطر را تایید می کند.وقتی زال پدر رستم با موهای سفید متولد می شود پدرش سام موی سفید او را نشانه ی بدیمنی و نکبت تعبیر کرده و دستور می دهد بچه را جایی پرت رها کنند. فردوسی در شاهنامه می گوید:
ببردش دمان تا بالبرز کوه / که بودش بدانجا کنام و گروه
بجایی که سیمرغ را خانه بود / بدان خانه این خرد بیگانه بود
۵- به روایتی جشن” تیر ماه سیزده” که براساس سال شماری طبری مصادف با دوازده آبان می باشد وهرساله در بخش های کوهستانی گیلان و مازندران و الموت جشن گرفته می شود روز پرتاب تیر توسط آرش کمانگیر هست
Comments
آمُله — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>