خاطر پردرد کوهستان
مطمئنن بسیاری از شماها به شمال سفر کرده و از طبیعت زیبا و مهمان نوازی مردمان مهربانش بهره جسته اید. ضمن عبور از جاده ی کناره از چالوس به طرف لاهیجان شاهکار طبیعت را می توان مشاهده کرد. به فاصله حدود دویست متر از جاده در سمت راست دریای مازندران و حدود یک تا دو کیلومتر در سمت چپ البرز را می توان دید. فاصله دریا و کوه در منطقه بین رامسر تا رودسر به حداقل رسیده و جلگه شمال در آنجا به باریکه ای تبدیل می شود و در نزدیکی سامان پورد (پل مرزی) نهر کوچکی که مرز رسمی و اداری گیلان و مازندران هست و اردوگاه دانش آموزی رامسر که سالها با امکانات ورزشی و آموزشی مکانی برای اردوهای تابستانی دانش آموزان سراسر کشور بوده و متاسفانه به شرکت های خصوصی بساز و بفروش واگذار شده آنجا قرار دارد پهنای جلگه شمال به حدود یک کیلومتر می رسد. گویی البرز با پیشرفتگی و گسترش به سمت جاده ی کناره و دریا می خواهد پیامی بدهد و یا چیزی را یادآوری کند و آدم های کنجکاو حتما پیامش را خواهند گرفت.
آیا هیچوقت این پرسش را از خود کرده اید که در آن سوی جنگل انبوه و کوه های پوشیده از درخت چه می گذرد؟ گیلان و مازندران فقط شامل بخش جلگه ای نیست. بعداز یک تا دو روز کوهپیمایی( البته در جاهایی که جاده ماشین رو نیست) در هر کجای گیلان یا مازندران که باشد آن بالاها، پشت آن کوه های جنگلی مردمانی سخت کوش زندگی می کنند که آدم، غریبه یا آشنا وقتی پایش به آبادی شان می رسد از مهربانی هایشان شرمنده می شود. مردمانی که سده ها با هماهنگی و هارمونی زیبا با طبیعت زندگی کرده و گاه چنان از آن سخن می گویند که گویی تمام اجزای طبیعت موجوداتی زنده می باشند، هر تپه، سخره، چشمه، راه و گذر نامی دارد و سرگذشتی که گاه شکل افسانه ای و گاه مذهبی به خود گرفته و گاهی هم جنبه هایی از حقیقت را در خود نهفته دارد.
پای صحبت پیرمرد هفتاد ساله ای که سواد خواندن نداشت نشستم که بزرگترین حادثه زندگی اش این بود که در جوانی به مشهد رفته بود. می گفت تمام مشهد را گشتم. پرسیدم چطور مهمان خانه را پیدا می کردی. به گیلکی جواب داد: «دارونه نشونه گودم» درخت ها نشانه ام بودند . از روی درختان خیابان ها راهش را پیدا می کرد. در دهی دیگر به من گفتند: آن سخره بزرگ را که می بینی اسمش هست “گیشا تله” یا سخره عروس (گیشا یعنی عروس و تله یعنی سخره)، از دور حدود بیست تا سنگ که شکل آدم هایی که یک جا جمع شدند دیده می شوند. داستانش از این قرار است که روز عروسی مصادف بود با مرگ سیاوش که روز عزا داری بود و در نتیجه عروس و داماد و تمام مهمانان طلسم شده و تبدیل به سنگ شدند.در آبادی مجاور شنیدم: آن گردنه اسمش هست شیرکش (کش با فتح کاف یعنی گردنه) می پرسم چرا؟ می گویند خوب نگاه کن آنجا شیری هست که می خواست بره مزار فلان امامزاده را نجس کند که خدا سنگش کرد. خوب که دقت می کنم می بینم آن بالا روی گردنه کوه که همه جا سبز است درست وسط آن سبزه زار قسمتی حدود ۱۰۰ متر در ۷۰ متر سبز نبوده و قلوه سنگ های ریز و درشت انباشته شده که از دور از فاصله حدود چهار کیلومتری بصورت شیر دیده می شود. بالای بلندترین قله ی دهی دیگر چند تا سنگ اتفاقی یا حساب شده مرتب داخل زمین چیده شده اند که به روایت پدر بزرگ ها که آنها هم به نوبه خود از پدربزرگ های خود شنیدند روزگاری پسری از آبادی همسایه عاشق زیبا ترین دختر ده می شود، اما خانواده دختر با وصال آن دو مخالفت می کردند، بالاخره پس از مدتی والدین دختر با یک شرط راضی می شوند. پسر باید خانه ای بالای آن قله که از ده همسایه هم دیده می شود بسازد و با دخترشان که خیلی دوستش داشتند آنجا زندگی کند تا والدین بتوانند هر روز از ده شان خانه دختر را ببینند و کمتر از دوری وی نگران و دلتنگ شوند. پسر خانه را ساخت و بار اول که می خواست دختر را به آنجا ببرد بین راه لب چشمه ای برای استراحت نشستند، پسر برای قضای حاجت چند دقیقه ای از دختر دور می شود و وقتی برمی گردد تنها اثری که از دختر می بیند گیسوانش بود که به بوته ی آلوچه ی وحشی گیر کرده بود. گرگ ها دختر را خورده بودند. از پسر هم بعد از آن دیگر خبری نشد و کسی او را ندید. در دهی دیگر به جایی می رسیم که به اندازه ی یک ساختمان دو طبقه قلوه سنگ های کوچک روی هم انباشته شده، می گویند اینجا قبر عمر هست و هرکس از اینجا رد می شود سنگی پرت کرده و نفرینی نثار می کند. می خواستم بگویم بیچاره عمر هیچوقت به ایران نیامده، شمال که ابدا، اما چیزی نگفتم.
در بسیاری از دهات عمرماه و عمرکشی از سنتهای جا افتاده و یکی از جشن های بزرگ محسوب می شود. معمولا در هر آبادی یک مترسک عمر با کاه و پوشال و چوب و پارچه درست کرده و هر روز غروب اهالی دور آن جمع شده با خواندن و گاهی رقصیدن به شادی و سرور می پردازند. جوانان آبادی های همسایه سعی می کنند عمر دهات مجاور را دزدیده و به ده خود برده و به آتش بکشند. آخرین روز ماه که روز عمرکُشان هست در میدان ده عمر را به آتش کشیده و جشن می گیرند. این سنت که تناقض بزرگی را در خود دارد نشان غلبه حس ناسیونالیسم ملت مغلوب بر اعتقادات مذهبی برگرفته از ملت غالب می باشد. برخلاف عده ای که یا از روی نادانی و یا به سفارش اربابان شان می خواهند تنور اختلافات مذهبی و قومی و بویژه این اواخر اختلافات شیعه و سنی را داغ نگاه دارند مردم معمولی این گونه جشن ها و مراسم را بخاطر دشمنی با اعراب و یا سنی ها و توهین به مقدسات شان انجام نمی دهند. این نوع جشن ها به یاد مقاومت ها و پایداری ملت ما در مقابل یورش ها و استیلا گری های بیگانگان برپا می شوند و اصلا بار مذهبی نداشته و بیشتر جزو سنن ملی به حساب می آیند. برای مردم بویژه مردم کوهستان های شمال ایران که عموما از تعصبات بدور بوده و اهل تسامح و بردباری در برابر دگر اندیشان هستند عمری که به آتش کشیده می شود نه آن عمری است که از مقدسین اهل تسنن می باشد زیرا اغلب آنان اصلا نمی دانند که او پیشوا ، خلیفه و یا مسلمان بود. برای مردم عمری که به آتش کشیده می شود همانی است که در زمان وی میهن شان به تاراج رفت.
کوهستان های شمال ایران پر است از مقبره هایی که مردم “امامزاده” می نامند. دور تا دور دیوار آنها اغلب حدود ده تا بیست تا کله ی گنج گاو (گوزن) که شاخهای شان بین نیم تا یک متر دراز هست نشانده اند که حکایتگر فراوانی گنج گاو در گذشته ای نه چندان دور می باشند. نام گنج گاو هم از افسانه های بسیار کهن به جای مانده که در آنها گنج گاو موجودی نیمه آدم نیمه گاو بود که وظیفه اش نگاهبانی از گنج و ثروت آبادی یا شهرها بود. می گویند این امامزاده ها اغلب دگراندیشانی بودند که به اتهام گبر، آتش پرست، رافضی، شیعه، ملحد و کافر تحت تعقیب و اذیت و آزار توسط عمال حکومت هایی که در آنها تمایز دین از دولت و یا خلیفه از سلطان غیر ممکن بود قرار داشته و به منطقه نسبتا آزاد شمال ایران یعنی گیلان و مازندران پناه می آوردند. در بعضی آبادی ها که کل جمعیت شان پنجاه نفر است دو تا سه تا از این امامزاده ها هست. در منطقه جواهردشت(جور دشت) که حتی ده متعارفی نیست و صد ها سال تنها سکونت گاه تابستانی خانواده گالش ها(گالش:چوپان یا گله دار) و گله های شان بود شش تا امامزاده وجود دارد. گذشته از اعتقادات مذهبی و احترام به مقدسین در بین مردم، وجود این امامزاده ها حداقل از نظر روانی هم که شده به ضرورتی برای آرامش روحی و زنده نگهداشتن امید بین مردم تبدیل شده اند. بسیاری از این امامزاده ها جای خالی امکانات درمانی و بهداشتی را “پر” می کنند. نه بخاطر اینکه مردم خرافه پرستند و اعتقادی به پزشک و درارو و درمانگاه ندارند، بلکه بخاطر اینکه پزشک و دارو و درمانگاه چیزهای لوکس و غیر قابل دسترس برای بخش عظیمی از مردمان کوهستان می باشد. با تعدادی از دوستان یک روز جمعه رفتیم به یکی از این امامزاده ها که درست در وسط جنگل قرار دارد به اسم” چاله سر” حدود شصت هفتاد نفر آدم از دهات و روستاهای اطراف به آنجا آمده بودند که یا بیمار بودند و یا مشکلی دیگر داشتند. صدای گریه و زاری شان از یک کیلومتری شنیده می شد. عده ای از حال رفته و غش کرده بودند.
بسیار ناعادلانه خواهد بود که از موضع آدمی مدرن، عالم و دانشمند به تمسخر این انسان ها و اعمالشان بپردازیم. چرا؟: آبادی های زیادی در آن بالاها در دل البرزمان وجود دارد که تنها دوا و دارویی که می شناسند چچن واش (علف پشمالو) و گل گاوزبان هست و تنها پزشکی که می شناسند مرد اغلب مسنی است که کارش هم شکسته بندی است ( پیش می آید که نتیجه کارش فاجعه آمیز باشد) و هم ختنه پسربچه ها. روزی مردی را دیدم که پسر شانزده ساله اش را کول کرده و می برد نزد شکسته بند که در ده همسایه (دو ساعت کوهنوردی) زندگی می کرد. پای پسر که موقع چیدن برگ (خوراک گاو و گوسفند) از درخت سقوط کرده ترک برداشته یا شکسته بود. با تعدادی از دوستانم به کوهنوردی چند روزه ای رفته بودیم، نزدیک یکی از آبادی های حوالی ورازون که رسیدیم تپه ای مشرف به آن بود، از بالای تپه آبادی را می دیدیم، به ده که نزدیک شدیم از آن بالا متوجه شدیم تعداد زیادی از اهالی ده همان اول ده جمع شده و بطرف ما نگاه می کنند، ما را بالای تپه دیده و منتظرمان بودند، بعداز سلام و احوالپرسی پرسیدند که قرص اسهال داریم، تمام بچه ها و تعدادی از بزرگترها دچار اسهال شده بودند. شکر که براساس تجارب پیشین همیشه چند بسته قرص اسهال و سرماخوردگی و امثال آنها همراهم هست. فکر نکنید ما کمبود پزشک داریم ، در میزگرد شبکه ی دو سیما اعلام می کنند :«امروز ما حدود ۱۲ هزار پزشک بیکار داریم».
شاید قرص های من عده ای را در آن آبادی درمان کرد اما بچه های آبادی های دیگر مبتلا به اسهال و بیماری های ریوی و چشم و … را چه کنم؟ ای سرزمین من، زادگاه من، آیا مردمانت این بازماندگان سلحشورانی چون کاسپیان ها و دیلمیان، رزم آورانی چون مازیار و ماکان و مردآویج و میرزا کوچک خان درخور زندگی بهتری نیستند؟. گرچه ناچیزم و توانم خُرد، اما جان و توان خُرد و ناچیزم نثارت باد که می دانم شایسته ی بهتر از این می باشی. چون شمالیم و اهل منطقه و اینها را به چشمم دیده ام وجدانم مرا به بازگویی آنها وادار می کند. قوم گرا و محلی گرا نیستم، می دانم بسیار نقاط در میهنمان هست که وضعیتی بدتر و اسفبارتر از کو هستان های شمال دارند و گرنه ضرورتی نداشت که آن گیل مرد غیور اهل رشت خسرو گلسرخی بر شانه هایش پلی برای مردم جوادیه بنا کند و آن سروده اش وصف حال امروزمان هم هست که می گوید:
باید که رنج را بشناسیم
وقتى که دختر رحمان
که از یک تب دوساعته مى میرد
————–
رضا اشکوری
Comments
خاطر پردرد کوهستان — بدون دیدگاه
HTML tags allowed in your comment: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>